محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

اندر احوالات ما

عزیز دلم اول از همه اینکه نی نی خاله مرجان 28 آذر به دنیا آمد و انشالله که سلامت باشه. بعد هم   سال نو میلادی با تاخیر مبارک باشه. عمه فاطمه که بیمار بود به حمد الله بهتره و البته 2 بار هم بیمارستان بستری شد و روزهای بدی را گذروند.. شب یلدای امسال را خانه خاله فاطمه گذراندیم چون تولدش را که 2 روز بعد و مصادف با اربعین بود می خواستیم جشن بگیریم البته پیش پیش. خدارا شکر شب یلدای خیلی خوبی داشتیم و بهمون خوش گذشت و شما هم کلی شیطنت کردی و شب نمی خواستی برگردی خانه و هی می گفتی من می مونم. شب اربعین بابا عباس مهمان خانه مان بود که شما مثل همیشه کلی ذوق زده بودی و اذیتش هم کردی. روز اربعین هم که مثل هر سال م...
19 دی 1392

گالری عکس

  این عکسهای تولد باباییه که شما بخاطش یک هفته ما را کچل کردی و از بس هر روز میگفتی تولد بابایی ....تولد بابایی از حالت سکرت بودن درش آوردی . هر روز هم به خاله میگفتی تولد بابایی خریدی(کیک تولد بابایی خریدی؟) ماشالله از ناخنک زدن هم که کم نمیگذاری ههههه               اینجا هم پردیس تئاتر تهرانه                  سه شنبه 10 دی ماه 92     ...
15 دی 1392

اندر احوالات ما

جون دلم برات بگه که مامانی رخساره ٢ هفته پیش که اگه اشتباه نکنم ٤ یا ٥ آذر ماه بود بلاخره در بیمارستان ابن سینا عمل کرد و خدا را شکر حالا حالش خیلی خوبه؛ البته حسابی ضعیف شده ولی انشالله که به زودی روبراه میشه . آخر هفته که مامانی رخساره مرخص شد من و شما و خاله و بعد هم بابایی رفتیم خانه مامانی و بابا هم شب آمد. شما که حسابی آتیش سوزوندی و پسر بودن خودت را هم مدام به سبا ثابت میکردی بعد از ظهر آن  روز عموم و زن عمو منیرم آمدند عیادت مامانی که تا زن عموم را دیدی دویدی جلو و گفتی سلام(اینم قیافه من آن موقع بود یه زن عمو زن عمویی هم  میگفتی که بیا و ببین  موقع رفتنشون هم عمو محمودم از پایین  صدا زد منیر ...
21 آذر 1392

گالری

  شب تاسوعا که با مامانی از هیئت می آمدیم این عکس را انداختیم. مامانی رو دستش بلندت کرده تا من ازت عکس بندازم. شما هم شاد و خندان داری هیئت عزاداران را نگاه می کنی 92/9/1 در راه بازگشت از امامزاده داوود کنار رودخانه نگه داشتیم و عکس انداختیم. به دستات نگاه کن.................. یه سنگ دستت................ سنگها را برمیداشتی و مینداختی تو آب پسرم برای اولین بار برف بازی کردی!.............. آخه تو منطقه ما زیاد برف نمی آید و وقتی هم میاد خیلی نمیشینه چون تقریبا  تو مرکز شهریم . البته ما که بچه بودیم خیلی برف می آمد و میشست ولی حالا دیگه نه................فقط آلودگی داریم دستای کوچولوت در اثر برف ب...
5 آذر 1392

گــــــــــــــــــــــــــــــــل مامان

دوشنبه شب بود که از مشهد آمدیم و سه شنبه ٧ آبان شب بابایی عباس مهمان خانه مان شد و روز بعد که بیدار شدی ازم پرسیدی بابایی کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منم گفتم رفته سرکار ................ بعد ازم پرسیدی؟ رفته خاله رو ببینه .............................................. ومن بعد از حیرت و لبخند سعی کردم برات توضیح بدم سرکار هر کس یه جای خاصی است و شغل ها و مکانهاش با هم متفاوته. چهارشنبه ٨/٨ اولین جلسه باشگاهم بود البته بعد از سه جلسه غیبت  و شب هم عمه فاطمه عمه بابا مهمان خانه مان بود و من قبل از آمدن عمه برای شما گفتم که چه کسی مهمان ماست . عمه که از راه رسید شما پایین خانه مامانی بودی برحسب اتفاق عمه هم نیت داشت اول سری به مامانی زهره بزن...
3 آذر 1392

یه پسر داریم....................شیرین زبون

با خاله رفته بودی بستنی بخری که بستنی عروسکی نداشتن(آخه همیشه عروسکی میهن میخوری). خاله بهت گفته بریم عروسکی ندارن.......................... شما هم یه بستنی دیگه نشون دادی و گفتی: از اینا که داره  که البته نخوردی و یه مدل دیگه که خاله برای ما خریده بود خوردی تو مشهد تو صحن نشسته بودیم یه بچه دیگه ام کنار مادربزرگش نشسته بود و نخوچی می خورد و شما از اولش چشمت به نخوچی پسره بود تا اینکه مادربزرگ پسره یه مشت نخوچی داد به شما............... مامانی که برگشت پاشدیم بریم که شما با اشاره به من گفتی : اینم ببریم(منظورت کیسه نخوچی پسره بود) منم خواستم آبرو داری کنم گفتم نه مامان نمیشه نی نی را ببریم که............................ ولی مادر ب...
26 آبان 1392

گالری عکس

مشهد- کوه سنگی مادر و پسر - استراحتگاه دامغان نماز صبح- ٢٠٠ کیلومتری سبزوار نه اینکه بابا کل شب رانندگی کرده بود و خسته بود .............. شما هم خواستی کمکی بهش کرده باشی و این شد که مسئولیت رانندگی را با ماشین خاموش به عهده گرفتی. لحظات قبل از ورود به حرم مطهر- باب الجواد هتل شماره ١ شیطنت در رستوران هتل شماره ٢ بازی با دوستت علی اکبر از توابع شهر پدر بزرگت کاشان و یک عکس یادگاری خادم کوچولو بیابید محمد مانی را............................................( جلوی پنجره فولاد در بغل بابایی کاظم) یک عدد محمد مانی خسته کوه سنگی در انتظار چایی عکس یادگاری در حر...
25 آبان 1392

بدون عنوان

عزیزکم این روزهاحتی فرصت چک کردن ایمیلم را هم ندارم.............. آخه باز منو تو تنها شدیم و تو هم تمام وقت منو میگیری و تو تایم ظهر که خوابی مشغول کارهای خانه ام و شب هم با تو غش میکنم از خستگی و حالا حسابی قدر مامانم رو میدونم. این روزها از نظر روحی هم خرابم..................آخه مادر بزرگ نازنیم کسالت داره و بیمارستان بسشتری و برای همین مامانی زهره هم خانه نیست. از جمعه که رفتیم خانه عزیز نازنینم و تو بستر بیماری دیدمش( آخه تو این سالهایی که از خدا عمر گرفتم هیچ وقت اینقدر نحیف و بیمار ندیده بودمش) حسابی ناراحت و دل نگران و دست به دعام.دستهای پر محبتش وقتی تو دستم بود یخ یخ بود و با اینکه کنار دستش نشسته بودم صداش را به سختی می شنیدم و...
21 آبان 1392

سفرنامه مشهد 2

پسرک عزیز مامان سه شنبه ٢٩ مهر ماه  ساعت  ٣ مامانی و بابایی از خانه خارج شدند و راهی راه آهن شدند. موقع خروجشان تو را بردم بالا که شر به پا نشه و نبینی دارند میروند. حدود یک ساعت از خروجشون گذشته بود که راه افتادی بری پایین که من بهت گفتم عزیزم مامانی و بابایی نیستن............... و تو گفتی نه خونه ان ...........و من جواب دادم نه گلم رفتند مشهد ما هم شب میریم................... و تو بغض کردی و چند بار پشت هم گفتی نه نه و آمدی من و بغل کردی و خوابیدی پیشم و چند دقیقه بعد یادت رفت. با خاله همه تلاشمون را کردیم که نخوابی که وقتی بابا میاد و می خواد استراحت کنه تو خواب باشی که اذیت نشه بنده خدا ولی یه باره باطریت تموم شد و خوا...
12 آبان 1392