محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

امان از دست این درگیری ها

امروز از دست خودم خفن شکارم برای همین آمدم باهات حرف بزنم و بگم : پسرکم: زندگی تو این زمونه سخت شده و خیلی وقتها آدم رو از دوستها و اطرافیان دور میکنه و فاصله میندازه ولی تو نگذار این فاصله ها طولانی بشه. من امروز از دست خودم ناراحتم که گذاشتم شرایط زندگی و درگیری هام بین من و یکی از بهترین دوستهام که تو دوران بارداری تو خیلی یاریم کرد غافل بشم.............. منظورم خاله مرجان گله............ مرجان جون با سحر جون(مامان مهراد) خیلی کمکم بودند و هوام را تو دانشگاه چه در زمان غیبت هام که از تعداد حضورام بیشتر بود و چه در زمان حضورم   نمی گذاشتند آب تو دلم تکون بخوره. حالا مرجان گلم همانطور که قبلا بهت گفته بودم بار...
26 تير 1392

2سال به قمری

  نگاهت را قاب می گیرم. در پس آن لبخند. که به من. شور و نشاط زندگی می بخشد. امروز روز توست… تولدت مبارک میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم تمام دقايق مانده از عمرم به همراه زيبا ترين بوسه های عاشقانه هديه اي براي روز تولد تو لمس بودنت مبارک         با ١ روز تاخیر٢٤ تیر ٩٢ مصادف با ٦ رمضان ...
24 تير 1392

عزیز مامان

گلکم ببخش که تاخیر دارم. متاسفانه نشد 15 تیر تولد 23 ماهگیت را تبریک بگم و البته 700روز تولدت. چهارشنبه 19 تیر ماه هم اولین روز از ماه پر برکت رمضان بود که خوب نشد بیام و تبریک بگم. این روزها با خاله درگیر کلاس هامون هستیم انشالله تا هفته آینده تمام میشه. بی حرف پیش خاله هم انشالله پایان هفته عازم زیارت امام رضا علیه السلام که انشالله به سلامتی برند و برگردند و ما را هم فراموش نکنند و برامون ویژه دعا کنند.( سال گذشته دسته جمعی همچین روزی با هم رفتیم مشهد........... انشالله که بازم روزیمون بشه و بریم.) دیگه جز بلبل زبونی شما خبر دیگه ای نیست .................... خیلی بامزه کلمات را ادا میکنی ولی الان حضور ذهن ندارم برات ب...
22 تير 1392

هفته صدوم

کودک نوپای‌تان در هفتۀ 100: چرا حس مالکیت یا انحصارگری چیز خوبی است؟ آیا کودک تان دائم ادعای مالکیت می‌کند: "مال منه"؟ این هفته ببینیم که چرا حس مالکیت نشانهٔ رشد مهارت اجتماعی اوست. مغز کودک تان درهفته 100 کودکتان اکنون گام‌های بزرگی در جهت شناخت خود، به عنوان فردی جدا از شما برمی‌داد. او اکنون می‌تواند خودش را در آیینه بشناسد و احتمالاً استفاده از ضمایر را آغاز می‌کند؛ حتی ممکن است بتواند تا حدودی خود را در زاویۀ دید شما قرار بدهد. یکی دیگر از نشانه‌های مهم مهارت خود‌شناسی (self definition)، حس مالکیت است. شاید با توجه به جملات او "پتوی من" "کتاب من" "مامانی من" به نظر برسد که تمام دنی...
10 تير 1392

گالری عکس

 ببخش گلم تاخیر کردم.......................این عکسها مال یک ماه و اندی پیشه    این عکسها مربوط به اردیبهشته که رفته بودیم کرج و عمو جون اکبر از کاشان آمده بود اینجا رفته بودیم یه نانوایی که تو محله خاله اینها بود. اینم مال اون روزیه که با مامانی رفتیم پارک یه  دو سه روز قبل از افتتاح بزرگراه امام علی که شهردار برای تقدیر از کارگران پروژه آمده بود. اینجا بالای سرسره است که چون سرسره اش فلزی و خیلی بلند بود می ترسیدی ازش پایین بیایی علاقه خاصی به راهرو و راه پله ها داری................. الهی بمیرم برات آخه ما که حیاط نداریم بری توش بازی هی به منم میگی بشین بشین ...
9 تير 1392

فرهنگ لغت

ا این روزها کلا ضبط شدی و پشتش همه چی را میگی ولی خوب اغلب فقط من متوجه میشم چی میگی. اذت می پرسم اسم من چیه: مرنم(مریم) اسم بابا چیه؟ : دَشین(افشین) اسم مامانی چیه؟: زویه(زهره) اسم  بابایی چیه؟:آظم(کاظم) فوق العاده هم به رادیو یا به قول خودت راریو  علاقه پیدا کردی و اگه سوار ماشین بشی و بابا ضبط نگذاره مدام میگی راریو ........................... البته شما میگی رادیو وگرنه فرق نمیکنه  چی پخش کنه. مامانی و خاله تو خانه شان از این رادیو ضبط های باند دار بزرگ دارند  و تو چند روز پیش رفته بودی جلو تلویزیون که داشت پت و مت میداد و برحسب اتفاق ضبط باند دار داشتند  و اولین جملات پر حسرتت را میگفتی: ...
9 تير 1392

این روزها

هفته پیش پنجشنبه ٣٠ خرداد دایی آرش و خاله و البته ما مهمان خانه مامانی بودیم که شب خوبی داشتیم. جمعه هم ما ناهار آنجا بودیم و عصر هم با مامانی و بابایی رفتیم پارک لاله که کلی سیطنت کردی و اصلا جایی بند نبودی و برای همین بابا مدام دنبال تو بود و البته گاهی هم بابایی. شنبه خدایی یادم نیست چه کردیم. یکشنبه ٢ تیر ماه و دومین روز از تابستان ٩٢ بود و هوا بسیار گرم. برای اینکه خیالمون راحت بشه رفتیم بیمارستان طبی تا سونوت را نشون یه دکتر دیگه هم بدیم که خیالمون راحت راحت باشه.............. سر راه خاله را هم سوار کردیم آخه از جلو اداره اش رد شدیم و خاله هم می خواست بیاد خانه ما. نزدیکای غروب من و تو خاله رفتیم بیرون و شیرینی خریدیم ...
9 تير 1392