محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

اندر احوالات ما

جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگر مامان قربون اون چشمات برم عزیزم جونم برات بگه: از کاشان که آمدیم روز اول که خسته راه و بی خوابی های سفر را داشتیم و مادر و پسر خوب لالا کردیم   قرار بود بریم آزمایشگاه که دیر از خواب پاشدیم و تا به خودمون بجنبیم گرم بود گذاشتیم برای فرداش.............. سونو را هم که بابا بهمون کلک رشتی زد( بابا گفته بود که نمی تونه ٢ روز یعنی پنج شنبه را برای سفر و شنبه را برای سونو سرکار نره و من بهش گفتم که شنبه مهمتر و اگه نمی تونی  کاشان نریم و قرار شد فکرهاش را بکنه و در نهایت گفت بریم سفر..............................ولی وقتی برگشتیم زد زیرش و گفت که باید بره سر کار........
30 خرداد 1392

پسرک کوچولوی مامان

   ١٥ خرداد ٩٢ -کاشان-منزل عمو جون اکبر    ساعات اولیه ورود و کنجکاوی به جهت آشنایی با محیط   این اتاقی است که عمو جون در منزلش در اختیارمون قرار داده بود - دارم با موبایل بابام بازی میکنم بازی توی حیاط یا به قول خودم پارک این تنها عکسی است که ایستادم تا مامانم ازم بگیره وایییییییییییییییییی که چقدر پله بازی کردم............. برم تو نیم طبقه ببینم چه خبره!!!!!!!!!!!!!!!!!!! واییییییییییییییییییییییی عجب جای باحالی این چیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟   دالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی موشه حالا بریم جاهای دیگ...
30 خرداد 1392

ماه عاشقی با تو22

  امروز با تاخیر برای اینکه 15 خرداد تهران نبودیم تولد 22 ماهگیت را تبریک میگم. گلم 22 ماه و دقیق 675 روزه که خدا بی منت تو را به ما بخشیده و عطر وجودت تو تموم لحظه های زندگیمون جاری است و تک ملودی زندگی ما را تو با صدای زیبایت می نوازی. همیشه مهتاج خندهایت هستیم پــــــــــــــــــس از ما دریغشان نکن.     عزیزم نازنینم عشقم نفسم تولدت مبارک ...
22 خرداد 1392

گالري عكس

اين عكس ها رو توي مسير خونه خاله انداختيم . چون از وقتي كه اتوبان امام علي رو راه انداختن مجبوريم كلي مسير رو دور بزنيم تا به پل هوايي برسيم چون هنوز پل هوايي نصب نكردن البته اين خودش يك مصيبته چون توي مسير 3تا پارك هست كه به هركدوم ميرسيم شما ميخواي بري بازي كني اينجا رفتي كنار ماشين وايسادي اشاره كرديم ازمن عكس بنداز مي بينيد پسرم چه كيفي مي كنه   اين عكس مال يك روزيه كه ماماني رفته بود دكتر گوش ماهم رفتيم پارك نزديك مطب تا شما بازي بكني   اين عكس مال خونه مامانيه وقتي كه شما دايم از پله بالا و پايين مي رفتي اين عكسم يك روز توي پاساژ شكوفه موقعي كه رفتي سوار بازي شدي ازتو انداختيم ...
22 خرداد 1392

چهارمین سفرت به کاشان

عزیز دلم یه مدتی بود که هراز گاهی دل دل میکردی برای همین دوشنبه با مامانی و خاله رفتیم پیش دکتر حسینی. بعد از چند تا بیمار نوبت ما شد و به محض ورود لب ورچیدی و بغض کردی و دکتر هم مثل همیشه بهت کاکائو داد که نگرفتی . و بعد که برای دکتر مشکل را گفتم نوبت معاینه شد کـــــــــــــــــــــــــــــــه مطب را روی سرت گذاشتی بخصوص که مجبور شدیم پوشکت را هم باز کنیم من و میگی هم خنده ام گرفته بود هم خجالت زده شده بودم به در خواست دکتر مجبور شدم پاهات را بگیرم که تکون ندی البته خودم را پشت دکتر قایم میکردم که از تیررس دور باشم(آخه پوشک نداشتی)                ...
21 خرداد 1392

فرهنگ لغت

شدر=شکر آآ= آقا آآر=قطار پلی= پلیس تاکسی جوآب=جوراب پول پریل( ازبس شما بچه ها تبلیغات میبینید) پرسیل دلپذیر چی توز شیرآآئو=شیرکاکائو صللی=صندلی سفه=سفره آمیون=کامیون باله=بالشت پشتی پشه اوشین(جدیدا شبکه تماشا فیلم قدیمی اوشین را میده و منم نگاه میکنم و تا شروع میشه میگی اوشین) دسمال آذی=دستمال کاغذی کره آدغال=آشغال چرا چرامایی= چراغ راهنمایی اتو بخارشو نی نی یی= شیرینی کیک   ...
7 خرداد 1392

بدون عنوان

چهارشنبه ١ خرداد همانطور که گفتم بابای دایی آرش فوت کرد و دایی گفت چون خاله ظهر امتحان داره بهش نگید. بعد از امتحانش بهش زنگ زدم و گفتم جای خانه شان به خانه ما بیاد  ولی قبل از رسیدنش دایی زنگ زد و گفت بهش نگید و بگذارید امتحان فرداش را هم بدهد و با اینکه ما بخصوص  من مخالف بودم این مطلب بهش گفته نشد و فقط به این که دکتر گفته حسن آقا به فردا نمی کشه بسنده کردیم و از خاله هم خواستیم که فردا لباس تیره بپوشه و مامانی هم که شب به خانه آنها رفته بود لباس مشکی هاشون را در آورده بود و براشون گذاشته بود دم دست ولی خاله چون فکر نمی کرد چنین اتفاقی بیفته و ما ازش مخفی کنیم دوزاریش نیفتاده بود. یه چند بار کردم بهش بگم ولـــــــــــــــــــــ...
7 خرداد 1392

دوچرخه سواری با خدا(ایمیلی از خاله به من)

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...! وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند... نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ه...
5 خرداد 1392