محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

بدون عنوان

  سلام به گل پسر خودم و دوستای خوبمون خیلی مختصر و مفید بگم که به دلایلی .................... فعلا آپ نمی کنیم و شاید برای همیشه!!!!!!!!!!!!  
23 بهمن 1392

پشت سر گذاشتن یک مرحله سخت

عزیز دلم ممنون ............دست شما درد نکنه.................سپاسگذارم از همکاریت نمی دونی چه بار سنگینی از دوشم برداشتی 3 دی ماه صبح که از خواب بیدار شدم تو یک تصمیم ناگهانی دیگه پوشکت نکردم .............واقعیت اینه که اصلا امید نداشتم باهام همکاری کنی............... آخه یکبار تو 20 ماهگی و یک بار تو 24 ماهگی چند روزی باهات کار کرده بودم که بی نتیجه بود و مدام می ترسیدم اینبار هم همکاری نکنی. روز اول همان ساعت اول ترتیب فرش مامانی را دادی و بعدش ما گوش بزنگ نیم ساعت به نیم ساعت می بردیمت دستشویی و شما هم ایجازه(جایزه) طلب میکردی که خدارا شکر تو خونه برچسب یا همون عکس برگردون و استیکر یا هر چی دیگه که اسمش را میگذاری داشت...
21 دی 1392

اندر احوالات ما

عزیز دلم اول از همه اینکه نی نی خاله مرجان 28 آذر به دنیا آمد و انشالله که سلامت باشه. بعد هم   سال نو میلادی با تاخیر مبارک باشه. عمه فاطمه که بیمار بود به حمد الله بهتره و البته 2 بار هم بیمارستان بستری شد و روزهای بدی را گذروند.. شب یلدای امسال را خانه خاله فاطمه گذراندیم چون تولدش را که 2 روز بعد و مصادف با اربعین بود می خواستیم جشن بگیریم البته پیش پیش. خدارا شکر شب یلدای خیلی خوبی داشتیم و بهمون خوش گذشت و شما هم کلی شیطنت کردی و شب نمی خواستی برگردی خانه و هی می گفتی من می مونم. شب اربعین بابا عباس مهمان خانه مان بود که شما مثل همیشه کلی ذوق زده بودی و اذیتش هم کردی. روز اربعین هم که مثل هر سال م...
19 دی 1392

گالری عکس

  این عکسهای تولد باباییه که شما بخاطش یک هفته ما را کچل کردی و از بس هر روز میگفتی تولد بابایی ....تولد بابایی از حالت سکرت بودن درش آوردی . هر روز هم به خاله میگفتی تولد بابایی خریدی(کیک تولد بابایی خریدی؟) ماشالله از ناخنک زدن هم که کم نمیگذاری ههههه               اینجا هم پردیس تئاتر تهرانه                  سه شنبه 10 دی ماه 92     ...
15 دی 1392

اندر احوالات ما

جون دلم برات بگه که مامانی رخساره ٢ هفته پیش که اگه اشتباه نکنم ٤ یا ٥ آذر ماه بود بلاخره در بیمارستان ابن سینا عمل کرد و خدا را شکر حالا حالش خیلی خوبه؛ البته حسابی ضعیف شده ولی انشالله که به زودی روبراه میشه . آخر هفته که مامانی رخساره مرخص شد من و شما و خاله و بعد هم بابایی رفتیم خانه مامانی و بابا هم شب آمد. شما که حسابی آتیش سوزوندی و پسر بودن خودت را هم مدام به سبا ثابت میکردی بعد از ظهر آن  روز عموم و زن عمو منیرم آمدند عیادت مامانی که تا زن عموم را دیدی دویدی جلو و گفتی سلام(اینم قیافه من آن موقع بود یه زن عمو زن عمویی هم  میگفتی که بیا و ببین  موقع رفتنشون هم عمو محمودم از پایین  صدا زد منیر ...
21 آذر 1392

گالری

  شب تاسوعا که با مامانی از هیئت می آمدیم این عکس را انداختیم. مامانی رو دستش بلندت کرده تا من ازت عکس بندازم. شما هم شاد و خندان داری هیئت عزاداران را نگاه می کنی 92/9/1 در راه بازگشت از امامزاده داوود کنار رودخانه نگه داشتیم و عکس انداختیم. به دستات نگاه کن.................. یه سنگ دستت................ سنگها را برمیداشتی و مینداختی تو آب پسرم برای اولین بار برف بازی کردی!.............. آخه تو منطقه ما زیاد برف نمی آید و وقتی هم میاد خیلی نمیشینه چون تقریبا  تو مرکز شهریم . البته ما که بچه بودیم خیلی برف می آمد و میشست ولی حالا دیگه نه................فقط آلودگی داریم دستای کوچولوت در اثر برف ب...
5 آذر 1392

گــــــــــــــــــــــــــــــــل مامان

دوشنبه شب بود که از مشهد آمدیم و سه شنبه ٧ آبان شب بابایی عباس مهمان خانه مان شد و روز بعد که بیدار شدی ازم پرسیدی بابایی کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منم گفتم رفته سرکار ................ بعد ازم پرسیدی؟ رفته خاله رو ببینه .............................................. ومن بعد از حیرت و لبخند سعی کردم برات توضیح بدم سرکار هر کس یه جای خاصی است و شغل ها و مکانهاش با هم متفاوته. چهارشنبه ٨/٨ اولین جلسه باشگاهم بود البته بعد از سه جلسه غیبت  و شب هم عمه فاطمه عمه بابا مهمان خانه مان بود و من قبل از آمدن عمه برای شما گفتم که چه کسی مهمان ماست . عمه که از راه رسید شما پایین خانه مامانی بودی برحسب اتفاق عمه هم نیت داشت اول سری به مامانی زهره بزن...
3 آذر 1392

یه پسر داریم....................شیرین زبون

با خاله رفته بودی بستنی بخری که بستنی عروسکی نداشتن(آخه همیشه عروسکی میهن میخوری). خاله بهت گفته بریم عروسکی ندارن.......................... شما هم یه بستنی دیگه نشون دادی و گفتی: از اینا که داره  که البته نخوردی و یه مدل دیگه که خاله برای ما خریده بود خوردی تو مشهد تو صحن نشسته بودیم یه بچه دیگه ام کنار مادربزرگش نشسته بود و نخوچی می خورد و شما از اولش چشمت به نخوچی پسره بود تا اینکه مادربزرگ پسره یه مشت نخوچی داد به شما............... مامانی که برگشت پاشدیم بریم که شما با اشاره به من گفتی : اینم ببریم(منظورت کیسه نخوچی پسره بود) منم خواستم آبرو داری کنم گفتم نه مامان نمیشه نی نی را ببریم که............................ ولی مادر ب...
26 آبان 1392

گالری عکس

مشهد- کوه سنگی مادر و پسر - استراحتگاه دامغان نماز صبح- ٢٠٠ کیلومتری سبزوار نه اینکه بابا کل شب رانندگی کرده بود و خسته بود .............. شما هم خواستی کمکی بهش کرده باشی و این شد که مسئولیت رانندگی را با ماشین خاموش به عهده گرفتی. لحظات قبل از ورود به حرم مطهر- باب الجواد هتل شماره ١ شیطنت در رستوران هتل شماره ٢ بازی با دوستت علی اکبر از توابع شهر پدر بزرگت کاشان و یک عکس یادگاری خادم کوچولو بیابید محمد مانی را............................................( جلوی پنجره فولاد در بغل بابایی کاظم) یک عدد محمد مانی خسته کوه سنگی در انتظار چایی عکس یادگاری در حر...
25 آبان 1392