دورت بگردم
بازم ماه مرداد...................... مرداد بوی عطر خوش تو رو برام میاره ؛ مرداد برام تبدیل شده زیباترین ماه سال با داغ ترین خبر زندگیم
این روزها شمارش معکوس برای آغاز سومین سال زندگیت شروع شده من مدام دعا می کنم که سال و سالهای خوشی در انتظارت باشند پر از سلامتی و شادی و موفقیت
این روزها روزه ام و حسابی بی حس و حال............. از کلاس که میام ولو میشم برای همینه که نمیام وبت را آپ کنم.
روز قبل از ماه رمضان من و شما صبح دوتایی رفتیم کانون فکری واقع در خیابان حجاب و از بازارچه کتابش برات چند تا کتاب خریدم.
بعد رفتیم پارک لاله و از آنجا هم رفتیم یه سر محل کار خاله و کلی خودت را برای همکارهای خاله لوس کردی و کلی هم خجالت کشیدی و اصلا حرف نزدی تا وقتی که با خاله تنها شدیم. خستگیمون که در رفت سوار اتوبوس شدیم وتو را شما خوابیدی.
23 تیر هم افطار خانه عمه بابا دعوت بودیم که عمه کلی هم غیر از ما مهمان داشت که چند نفرشون را ما نمی شناختیم و همون شب باهاشون آشنا شدیم ولی یه دختر جوان داشتند که تو باهاش دوست شده بودی.
کلی هم اون شب تو جمع آوری سفره کمک کردی و وجدان کاری داشتی.
موقع برگشت مونا جون با ما آمد چون عمو امید جایی کار داشت............... وقتی مونا جون را رساندیم دم خونشون کلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی گریه کردی که بیاد با ما بریم خونه، انقد که مونا جون چند دقیقه بعدش زنگید و حالت را پرسید.
پنجشنبه شب هم مهمان خانه خاله بودیم و بنده خدا را کلی انداختیم تو زحمت. مدام هم گیر داده بودی که راریو (رادیو) روشن کنیم..........................منم به خاله گفتم ضبط را روشن کن صداش را کم کن و بگذار صدا تلویزیون باشه .......................... غافل از اینکه پسر باهوشم هواسش جمع جمعه............................ میرفتی دست میگذاشتی رو باند ضبط و چون لرزش را حس نمی کردی دست رو باند تلویزیون میگذاشتی و لرزش را حس میکردی و میگفتی راریو..................... یعنی رادیو روشن کن
شب هم موقع بازگشت گریه میکردی که خاله هم بیاد و رفته بودی بغلش و پایین نمی آمدی و بنده خدا خاله تا پایین با ما آمد ولی ول کن نبودی و وقتی دیدی نمیاد گفتی بریم بالا
بلاخره بابایی گرفتت و بازی بازی که مینداختت هوا از خاله دور شدیم.
تکیه کلام این روزهات شده : دورت بگردم و مدام بهمون میگی
گاهی منو مامان مریم صدا میزنی
یه چند وقتی بود که تاپت صدا میداد و خودت چون جیر جیر میکرد سوار نمیششدی تا اینکه مامانی روغن زد و چربش کرد....................... یه بار که بد موقع گیر دادی سوار بشی گفتم : نه مامان جون تاپت صدا میده ............................. تو سریع گفتی مامانی رویَن زده ...رویَن زده.............. از اون روز به بهد بعد از اعلام درخواستت سریع میگی رویَن زده
سه هفته ای هم هست که دندان آسیای سمت چپ از پایین خودنمایی کرده یعنی الان 17 دندونه هستی و بخاطر همین گاهی هم حسابی بد قلق میشی اغلب هم غذا نمی خوری. و تا بهت میگیم محمد مانی بیا غذابخور میگی: خوردم....................... حالا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ معلوم نیست!!!!!!!!!!!!!!
هنوز هم جیغ های بی دلیل بنفشت را میکشی و به این کارت بپر بپر شدید هم اضافه شده که گاهی دلم برا لیلا خانوم که اون پایینه می سوزه.
تا کیک می بینی میگی تولد و دست میزنی
حرف زدنت هم عالیه
شعرهای توپولوام توپولو و آقا پلیسه و دویدم و دویدم و کمی از ده شلمرود و تولد تولد تولدت مبارک را با کمک می خونی.
ازت می پرسم محمد مانی تولد می گیری؟ میگی :بلــه می گم کی را دعوت میکنی جواب میدی.: مامانی زویه، بابایی، عبا(بابا عباس)، لاله(خاله)، دایی، منا(مونا جون) ، امید(عمو امید) ، دابا(سبا)، عمه، علی(دایی علی من که چند وقت پیش باهاش تلفنی صحبت کردی و ارادت پیدا کردی والبته چون خیلی رفیقین علی صداش می کنی )،آتار(قطار) و مترو..................... حالا این دوتا آخری ها چه نقشی تو تولدت دارند نمی دونم.........................شاید می خواهی تولدت تو یکی از قطارهای مترو برگزار بشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!