محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

روزها خوب

1392/6/20 14:47
نویسنده : ماماني
1,125 بازدید
اشتراک گذاری

شیطونکم سلام

قربون پسر گلم برم منننننننننننننننننن

فدای اون چشمای نازت بشم که مدام خودت و لوس می کنی و بعد حسابی شیطنت می کنی

دو هفته پیش جمعه ٧ شهریور مهمان خانه دایی علی بودیم که حسابی بهمون خوش گذشت. تو از چند روز قبل مدام می گفتی بریم ممونی(مهمونی) و ازت که می پرسیدم کجا بریم می گفتی خونه علی(دایی علی) بعد ازت می پرسیدیم می خوای با علی بازی کنی؟؟؟ و تو جواب میدادی  نه با اَبا(سبا)

خلاصه روز جمعه رسید و ما نزدیکای ظهر راهی شدیم چون بابا جایی کار داشت و تا بیاد طول کشید و البته که خود من هم کلی کار داشتم تا حاضر بشم.

وقتی رسیدیم مامانی رخساره و دایی مهدی اینها آمده بودندو شما هم اولش یکم خودت را گرفتی و بعد یخت آب شد و کلی با سبا رو مبلها بالا و پایین پریدید و من و مرجان هم مشغول درد و دل شدیم.

ناهار دستپخت دایی علی بود که باید اعتراف کنم دستپختش عالی و جای نجار می تونست یه سر آشپز عالی بشه ولی حیف کسی کشفش نکرده بود. برای ناهار قیمه پلو و زرشک پلو پخته بودند.

متاسفانه عصر مامانی رخساره اینها چون مهمون داشتند زود رفتند و بعد از ساعتی ما هم راهی خانه شدیم و چون همیشه غروب که از مهمونی برمیگردم دلم میگیره بابا ما رو برد پارک و اولای شب برگشتیم خانه.  بلاخره اون روز با دایی علی رفیق شدی و رفتی بغلش و با هم تا سر کوچه رفتید تا دایی برات شیر بخره. موقع برگشت هم که سوار ماشین شدیم از پنجره ماشین دولا شدی و گفتی : علی           علی     علی     اودافظ(خداحافظ)

پنجشنبه گذشته ١٤ شهریور هم یکی از اقوام بابایی عباس در کاشان مراسم دعای کمیل و نذری داشت و کاملا اتفاقی یک باره تصمیم گرفتم ما هم همراه بابا افشین و بابا عباس که قصد سفر کرده بودند بریم که راهی شدیم.

با ماشین عمو امید رفتیم و آنها را هم سوار کردیم و تا بهشت زهرا  رساندیم که وقتی پیاده شدند تو خواب بودی و بعد رفتیم مترو بابایی را سوار کردیم.  توی راه تنها اذیتت این بود که فقط می خواستی روی پای من بشینی و منم دو تا دستهام و دورت حلقه کنم. به اقامتگاه مارال که رسیدیم یه توقف کوتاه داشتیم و بابا عباس بستنی برامون خرید و چون عروسکی میهن نداشت بابایی عروسکی دومینو گرفت که سریع جلدش را کندیم و بهت دادیم که متوجه نشی(البته یه چند روزه میهن که میدیم میگی دومیو و دومینو که میدیم می گی میهنکلافه)

بلاخره رسیدیم کاشان و شما مدام میگفتی بابا دور بزن امید بیاد(نه اینکه راه کوتاه بود می خواستی برگردی که عمو رو هم بیاری)

نزدیکای  خانه همون فامیل بابایی که پسر عموشون بود تو میدون قاضی اسدالله نگه داشتیم تا باقی راه را پیاده بریم چون کوچه هاش بافت قدیمی بود و باریک................. کمی هم فس فس کردیم تا عمه و عمو جون محمد و ناهید خانم برسند چون من شناخت کافی نداشتم و روم نمی شد برم داخل............................ که البته فقط من شناخت نداشتم و همه من رو می شناختند(آخه تنها ناآشنای جمع بودم) و مدام حال احوال مامان آذر را ازم می پرسیدند و می خواستند بهشون سلام برسونم در حالی که من نمی شناختمشون.

تا مراسم شروع شد و صدای بلند گو در آمد اول رفتی جلو ضبط تا فهمیدی صدا از بیرونه پیله کردی بری بیرون که عمه بردت و تحویل بابا افشین دادت و تا موقع شام آنجا بودی البته بغل محمد نوه عمو جون محمد و از بس گفته بودی رادیو رادیو بیچاره اش کرده بودی. موقع شام که سبکی جدید از حلیم بود که من بار اولم بود می خوردم(کمی تند مزه و با نمک خورده می شد و بیشتر طعمش شبیه آبگوشت بود که فکر کنم بخاطر میزان زیاد گوشتش بود)و البته خوش طعم بود. وقتی آمدی پیشم کمی حلیم خوردی و باز گفتی برم محمد بغلم کنهتعجب و کلی جیغ زدی که ببرمتعصبانی و من هم چون سفره انداخته بودند و خیلی هم شلوغ بود نشد ببرمت تا خلوت شد و تحویل محمد دادمت.

شب هم مهمان  عمو جون محمد بودیم بهشون زحمت دادیم . تا ساعت دو هم بابا و آقا باقر و آقا مجید و مرتضی مشغول بازی بودند.

تا صبح هم شما مدام ناله کردی و برام گریه کردی و من هم از ترس اینکه مزاحم بقیه نشم عین فنر بلند میشدم و بغلت میکردم غافل از اینکه خواب عمو جون محمد و ناهید خانم سبکه و بنده های خدا بیدار شدندخجالت.

جمعه صبح هم بعد از صبحانه که شما لب نزدی لباس پوشیدیم و رفتیم فیض سر مزار اقوام بابا و بعد یه سر رفتیم خانه علی پسر عمه بابا که شما با عمه فاطمه رفتی تو حیاطشون و انجیر چیدی و بعد هم یه سر رفتیم خانه مهدی اون یکی پسر عمه بابا و تو کلی با اسباب بازی های علیرضا و محمد حسین بازی کردی و می خواستی تو حیاط هم بری ولی چون پله هاش ناجور بود نگذاشتم.

بعد هم برگشتیم خانه عموجون محمد و ناهید خانم یه مرغ و بادمجون توپ درست کرده بود که ما خوردیم ولی شمااااااااااااااااا.................. البته بنده خدا ناهید خانم که نگران گرسنگی شما بود برات غذا داد که تو راه بهت بدم بخوری.

تا موقع بازگشت کلی شیطنت کردی و هر چی به عمو جون گفتیم یه اخم کوچولو بکنید قبول نکرد و گفت که ازم ناراحت میشه و ................. خدایش ببین چقدر عزیزی لبخند

تو راه تا  اقامتگاه مهتاب خوابیدی و بعد بیدار شدی. با اینکه خسته بودی تو  خونه کلی شیطنت کردی ولی شب به موقع و راحت خوابیدی تا صبح.

امروز ٢٠ شهریور هم با مامانی رفتیم خانه یه دوست قدیمی (خانم دلبری)که خیلی وقت بود بینمون فاصله افتاده بود.................. وای که چه خاطرات خوبی باهاشون داریم. یه دختر همسن و سال من هم داره که مشهد زندگی می کنه و آمده بود تهران و یه دختر ٤ ساله به اسم سنا داره که شما اشکشم در آوردی. کلی از یادآوری گذشته حال کردیم و انشالله از این به بعد بیشتر هم را می بینیم.

راستی اسم بچه دوست عزیزم (خاله مرجان) به امید خدا آرش هست. انشالله که صحیح و سالم به دنیا بیاد.

 

 

چهارشنبه ٢٠ شهریور ٩٢

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

ازاده
20 شهریور 92 18:50
عزیز دلم چه پسر رفیق بازی شدی
شبنم
25 شهریور 92 0:54
سلام دوستان عزیزم این سایت تازه راه اندازی شده تا بتونید از عکس های فرزند عزیزتون با هزینه ای کم کلیپ داشته باشید هر سئوالی دارید در این بخش مطرح کنید در اولین فرصت پاسخ داده می شه http://babyclip.persianblog.ir/ همچنین طراحی تقویم سال 93 با عکس کودک دلبندتان انجام میشود ،از طرح های ما دیدن فرمائید بهترین هدیه برای عیدی دادن به اقوام نزدیک
نسیم-مامان آرتین
26 شهریور 92 10:07
وای چه خوب بالاخره با دایی علی دوست شدن-مانیجونمیبینم شما هم از شیطونی چیزی کم نداریا
مامان نگار
28 شهریور 92 9:27
داستان این بستنی دومینو و میهن چیه؟؟؟ پسر به این خوبی و شیرین زبونی مگه اصلا اذیت هم می کنه؟! مانی جان همینطور به شیطنتها و شیرین زبونی هات ادامه بده که من عاشقشونم
نسیم-مامان آرتین
2 مهر 92 9:55
نستی تنبل خانم