محمد مانی و مهد کودک
پسرکم بلاخره ٩ مهر ماه با هم رفتیم مهد کودک. اون روز عمو فربد که تو برنامه گل آموز شبکه آموزش برنامه داره اونجا برنامه برگزار میکرد.
اولش که رسیدیم هنوز نیومده بود و بچه ها تو سالن بودند و براشون آهنگهای شاد گذاشته بودند و شما هم کمی تو دفتر نشستی و دلت طاقت نیاورد و گفتی بریم ولی من گفتم خودت برو و من اینجا هستم و شما هم رفتی (اینم قیافه من) چند دقیقه بعد دست در دست یکی از مربیها با و با چشمان ابری برگشتی از قرار معلوم یکی دیگه از بچه های جدید مهد گریه کرده بود و مامانش را خواسته بود و شماهم یاد من کرده بودی.
بلاخره عمو فربد آمد و برنامه شروع شد ولی شما سفت منو چسبیده بودی و حاضر نبودی بری.............. در نهایت با هم رفتیم سمت سالن ولی حاضر نبودی بری تو ............. یه چند دقیقه ایی با هم نشستیم و بعد با هم رفتیم تو شما هم تو بغل من نشستی و سخت دستهام و چسبیده بودی با اینکه برنامه موزیکال و شاد بود ولــــــــــــــــــــــــــــــــــی عکس العمل نداشتی. فقط زمانی که نوبت رقصیدن بچه ها شد تو بغل من یه تکونهای ریزی به خودت میدادی
بلاخره برنامه تموم شد و بچه های نوپا که کلاسشون طبقه بالا بود رفتند سر کلاس و شما هم رفته بودی دم پله ها و اصرار داشتی با هم بریم بالا و بلاخره راضیت کردم خودت بری
منم شاد و خوشحال رفتم تو دفتر و مشغول انجام کارهات شدم و درست زمانی که می خواستم مهد را ترک کنم برم یه دوری بزنم و بعد ناهار بیام دنبالت دیدم دست در دست اکرم خانوم یکی از مربی هات و و در حال زار زدن و صدا کردنم بالای پله ها هستی
بعد از این مسئله با مدیر مهد مشغول صحبت شدم و در نهایت به این نتیجه رسیدیم این مسئله را به بعد از عید موکول کنیم و تو این مدت روی وابستگی بیش از اندازه شما کار کنیم.