محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

سفرنامه مشهد 2

1392/8/12 23:00
نویسنده : ماماني
997 بازدید
اشتراک گذاری

پسرک عزیز مامان

سه شنبه ٢٩ مهر ماه  ساعت  ٣ مامانی و بابایی از خانه خارج شدند و راهی راه آهن شدند. موقع خروجشان تو را بردم بالا که شر به پا نشه و نبینی دارند میروند. حدود یک ساعت از خروجشون گذشته بود که راه افتادی بری پایین که من بهت گفتم عزیزم مامانی و بابایی نیستن............... و تو گفتی نه خونه ان ...........و من جواب دادم نه گلم رفتند مشهد ما هم شب میریم................... و تو بغض کردی و چند بار پشت هم گفتی نه نه و آمدی من و بغل کردی و خوابیدی پیشم و چند دقیقه بعد یادت رفت.

با خاله همه تلاشمون را کردیم که نخوابی که وقتی بابا میاد و می خواد استراحت کنه تو خواب باشی که اذیت نشه بنده خدا ولی یه باره باطریت تموم شد و خوابیدی و بابا هم ساعت ٦ آمد و تا ٧ چرت زد و گفت بیشتر خوابم نمی یاد.

ساعت ٩ بود و داشت سریال پژمان میداد که راهی شدیم و در اولین پمپ بنزین که بنزین زدیم (اول جاده امام رضا- سه راه سیمان) کارت سوخت ماشین را که پر از بنزین ٤٠٠ تومانی بود و بدون رمز جاگذاشتیم............ چه حالی کرده یابنده

سمنان اولین توقف کوتاهمون بود که هوا شدیدا سرد بود و چقدر خوشحال شدم که  پالتوم را برداشته بودم.

توقف بعدی را در دامغان داشتیم که کمی هم قدم زدیم و یه چایی خوردیم تا گرم  بشیم.

از دامغان که رد شدیم خوابیدی تا بعد از میامی و خواب طولانی ات همین بود و تا صبح دیگه فقط چرت های چند دقیقه ایی می زدی بخصوص زمانی که جابجا میشدم . آخه میترسیدی که  وقتی خوابی بگذارمت زمین و دیگه تو بغلم نباشی.

١٢٠کیلومتری سبزوار که رسیدیم نماز صبح بود و برای نماز توقف کردیم (همون موقع مامانی و بابایی رسیدن مشهد)و توقف بعدی سبزوار برای صرف صبحانه بود. و بعد هم دیگه مشهد بودیم.

تا حالا با ماشین مشهد نرفته بودم به غیر از یک بار سال ٨٧ که بابا یه کاری داشت رفته بودیم ولییییییییییییییییییییییییییییی وای از این ترافیک مشهد و از همه بدتر  اسم خیابانهای فرعی و کوچه هاشون که چند تا اسم داره و ماشالله  مغازه طرف ١٠ متری همون خیابان بود ولی ازش میپرسیدی می گفت : نمی دونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه با کلی بدبختی به هتل رسیدیم  و بعد از ناهار و استراحت راهی حرم شدیم.جای همه دوستان خالی. ولی  همه دوستان و بخصوص کسانی که التماس دعا داشتن را از یاد نبردیم.

برنامه هر صبح و شبمون زیارت آقا بود. البته هتلی که با اداره خاله اینا قرارداد داشت تو چهارراه خسروی بود کمی با حرم فاصله داشت و چون شما تو این یک هفته ایی که مشهد بودیم مدام بغل بودی و مدام میگفتی: پام درد میدونه(میکنه) با ماشین میرفتیم ومی آمدیم.

پنج شنبه شب هم رفتیم کوه سنگی که خیلی بهمون خوش گذشت ولی چون نور پردازی آنجا ضعیف بود عکسهامون خیلی کیفیت نداره.

همون پنج شنبه تصمیم گرفتیم بیشتر مشهد بمونیم و چون هتل تحت قرارداد دانشگاه بود تمدید نمی کرد مجبور بودیم شنبه هتلمون را عوض کنیم و این شد که خاله و دایی آرش زحمت کشیدند و جمعه رفتند دنبال یه هتل خوب نزدیکای حرم که بر حسب اتفاق یه هتل خوب  خیلی نزدیک پیدا کردند که همون موقع هم خادم  حرم آمده بود و فیش غذای حضرتی برای شنبه ظهر داده بودند.

عصر جمعه هم همگی رفتیم حرم و من یه دل سیر رفتم زیارت البته نه اینکه فکر کنی دستم به ضریح رسیدهااااااااااااااااا نه بابا انقدر شلوغ بود که من اصلا هیچ تلاشی برای رسیدن به ضریح نکردم و از دور ایستادم و نگاه کردم و زیارت نامه  خواندم و درد و دل کردم.

خاله و دایی آرش هم که رفته بودند منزل عموی دایی آرش (آخه دایی آرش سه تا عمو داره که هر سه تو مشهد زندگی می کنند)

شنبه صبح هم بار و بندیل و جمع کردیم و اثاث کشی کردیم به هتل جدید که هر چند فضاش کوچکتر بود ولی  نزدیک حرم بود.

بعد از نماز جماعت هم که میهمان آقا شدیم .

سفر اینبارمون به مشهد حسابی منو یاد اولین سفر من و بابا به مشهد انداخت که ٢٢ مهر ماه ٨٦ بود که من کادو تولد هم از آقا گرفتم که  مرا طلبیده بود و هم از بابا افشین که تدارک این سفر را دیده بود. اینبار هم روز تولدم از حضرت خواستم این بار نیز مرا بطلبد که با چند روز تاخیر این اتفاق رخ داد و قسمت این بود که به لطف خاله عید غدیر را در جوار آقا باشیم و امسال عیدی را از امام رضا بگیریم.

شنبه شب سری به بازار زدیم و سوغاتی خریدیم و این بار خیلی خودمان را درگیر سوغاتی نکردیم و برای همه از سوغات مشهد خرید کردیم.

شنبه شب نیمه های شب با گریه شدید از خواب بیدار شدی و بعد از مدتی که آروم شدی وقتی ازت پرسیدم : چی شده مامانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  با گریه گفتی مامان مریم ماشینمو بده............. دزد برده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا این دزد را از کجا آوردی خدا میدونه ..................... به هر حال خوابیدی و صبح خاله گفت که برات به جبران اون ماشینی که تو خواب دزد برده یه ماشین میخره و چنین هم کرد.

منم  هدیه برات عروسک وودی خریدم. و مامانی هم که هر چی نشون میدادی ......................ههههه خدا بده شانس.

غروب هم که برای وداع با آقا رفتیم حرم  شما با یه پسر سه یا چهار ساله به نام علی اکبر دوست شده بودی که از شهر کاشان آمده بود و خلاصه یه جورایی همشهری محسوب میشد و برام جالب بود که شدیدا باهاش گرم گرفته بودی.

صبح هم اول وقت بعد از نماز صبح راه افتادیم. البته قبلش همه رفتند حرم  برای نماز به غیر از من و شما................شما خواب بودی و انصاف نبود بیدارت کنیم و تو سرما بریم حرم  . بابایی و خاله خیلی اصرار کردند که جای من هتل بمانند ولی من قبول نکردم و پیش تو ماندم .

اول مامانی و بابایی را گذاشتیم راه آهن و بعد راهی تهران شدیم و اینبار از سمت شمال . هوا برعکس مشهد که سرد بود عالی بود و تو راه خیلی خوش گذشت ولی خوب طولانی بود و از غروب به بعد همه خسته شده بودیم. برای ناهار هم مینو دشت نگه داشتیم و رفتیم اکبر جوجه که خیلی خوشمزه ولی چرب بود و تا آخر شب سنگین بودیم.

ساعت ١١:٣٠ بود که رسیدیم خانه و خسته از سفر به خواب رفتیم.

البته این پست احتمالا بعدا کاملتر می شود.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان نگار
13 آبان 92 11:34
وای عزیزم خوش به حالتون که رفتیم مشهد
منتظر عکسای پسر خوشگلمون هستیم ها


مرسی گلم به ما سر میزنی.
انشالله تنبلی را بگذارم کنار آپلود می کنم هههههههه
نسيم مامان آرتين
13 آبان 92 12:16
هميشه به گردش وتفريح وزيارت خاله جون واسه ما هم دعا كرديدلم لك زده واسه مشهد


مرسی نسیم جون. انشالله قسمتت بشه به زودی بری زیارت.
گلم درسته که آقا خودشون باید بطلبند ولی بیا این بار به جای نیت شمال کشور نیت زیارت کن انشالله که شرایطش جفت و جور میشه و میری و ما را هم دعا می کنی.
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
13 آبان 92 14:03
سلام گلم خوبی خوشی مرسی که همیشه به یادمون هستی و بهمون سر میزنی و با نظرات قشنگت دل خوشمون میکنی
عزیزم پسرک نازنین شما تو مهد نتونست بمونه میشه برام از شرایطش بگی برای تجربه میخوام بدونم


قربونت زهرا جون.
والله چی بگم .............. تا وقتی من کنارش بودم خوب بود و بازی میکرد ولی وایییییییییییی از اون موقعی که تنهاش گذاشتم و رفتم . انقدر گریه کرد که برگشتم و مدیر مهد هم بهم گفت ما به مادرایی که شاغل نیستند و اجباری ندارند توصیه می کنیم که بچه زیر 3 سال مهد نگذارند چون در دراز مدت و تو دوران دبستان بچه را از مدرسه زده میکنه و درضمن چون این بچه ها به محبت و توجه زیاد احتاج دارند و ما نمی تونیم این رو بطور کامل انجام بدیم تاثیر منفی روشون داره.( البته بعدا این حرف را هم از مشاور و هم از روانشناس تو تلویریون و هم از جاریم که مربی پیش از دبستانه شنیدم) خلاصه در نهایت مدیر مهد بهم گفت شما که شاغل نیستی پس اجباری هم نداری و بنابراین بچه ات را ببر خانه و سال دیگه بیارش.
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
13 آبان 92 14:04
پستم کامل نیست کامل شد رمز و بهتون میدم
نسيم مامان آرتين
15 آبان 92 12:11
هفته آينده ديگه شمال نميريم قراره بريم غرب ايران
نه بايد خودش بطلبه الان 3ساله ماهي يكبار بهمون ميگن ميريد برامون جور نميشه آخه شركتمون تو مشهد خوابگاه لوكسي هم داره اما جور نميشه بريم وسري پيشم 2روزه سفرمون به مشهد جور شد قسمت هر وقت بطلبه ما با كله ميريم


انشالله هرچی قسمت باشه
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
16 آبان 92 13:29
عزیزم رمز و بهت دادم یا نه اگه ندادم بگو اخه یه کوچولو درباره مهد توضیح داده بودم اگه کامل نیست بگو تا بیشتر برات توضیح بدم بله جانم ولی می خوام بدونم تو مهد پرسیدی قراره چی یادشون بدن و برنامه شون چیه؟ محیطش چطوره؟ تحصیلات تخصص مربی هاشون چیه؟ مهدش مشاور داره یا نه؟ و در نهایت ماهیانه چقدر شهریه میدی؟
مامان حسام كوچولو
17 آبان 92 1:10
زيرتتون قبول خوش به سعادتتون مرسی گلم
مامان امیرعلی
18 آبان 92 0:37
آپیدم خاله جونممممممممممممممممم