محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

اندر احوالات ما

1392/10/19 0:52
نویسنده : ماماني
1,163 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم

اول از همه اینکه نی نی خاله مرجان 28 آذر به دنیا آمد و انشالله که سلامت باشه.

بعد هم   سال نو میلادی با تاخیر مبارک باشه.

عمه فاطمه که بیمار بود به حمد الله بهتره و البته 2 بار هم بیمارستان بستری شد و روزهای بدی را گذروند..

شب یلدای امسال را خانه خاله فاطمه گذراندیم چون تولدش را که 2 روز بعد و مصادف با اربعین بود می خواستیم جشن بگیریم البته پیش پیش.

خدارا شکر شب یلدای خیلی خوبی داشتیم و بهمون خوش گذشت و شما هم کلی شیطنت کردی و شب نمی خواستی برگردی خانه و هی می گفتی من می مونم.

شب اربعین بابا عباس مهمان خانه مان بود که شما مثل همیشه کلی ذوق زده بودی و اذیتش هم کردی.

روز اربعین هم که مثل هر سال مامانی شل زرد پخت و بعد هم من و شما و بابا و خاله رفتیم  و نذری که برا اقوام کنار گذاشته بودیم دادیم. کلی هم شله زرد خوردی که نوش جونت باشه.

از روز بعدش هم پروژه از پوشک گیری داشتیم و خانه ماندیم. و خداراشکر با همکاری شما مواجه شدیم.

پنجشنبه اش هم مامان آذر دعوتمون کرد کرج که به همین دلیل نرفتیم...................آخه موج حساسیت آنجا خیلی بالاست و اگه اتفاقی رخ میداد من خیلی خیلی ناراحت و شرمنده میشدم.

مامان زهره هم رفت خانه مادر بزرگم و باز ما به همین دلیل نرفتیم  چون تو و سبا خیلی رو هم تاثیر میگذارید(البته برای تو مفید بود ولی یه بار خرابکاری شما باعث میشد سبا هم همان کار را تکرار کنه و .....)و  بازخانه ماندیم و خاله گفت بریم پیشش که من باز به همین دلیل رد کردم چون خونه خاله پر از وسیله است سخت میشه فرشهاش را آب کشید.

این شد که خاله آمد و تا عصر بود  ولـــــــــــی ما تا 9 شب تنها بودیم تا بابا آمد.

فرداش امید داشتم بابا ما را ببره بیرون ولــــــــــــــــــــــــــــــــی......................... فقط عصر یه سر خودش رفت خانه مادر بزرگ من .......... وقتی برگشت گفتم ما را ببره بیرون ولی شما را بهانه کرد( خوب بهونه ایی دستش دادمــــــــــــــــــــــــــــــــــا)

شنبه عصر یه سر رفتیم خانه عمه فاطمه تا هم عیادت کنیم و هم عمو جون اکبر که از آلمان برگشته بود ببینیم که فهمیدیم عمه رفته بیمارستان دوباره و ما هم رفتیم دم مترو و عموجون که داشت از بیمارستان برگشت و سوار کردیم رفتیم خانه امیر (پسر عموی بابا-در همسایگی عمه فاطمه) آنجا یه دو ساعتی ماندیم و بعد برگشتیم و شما هم مرا با اینکه پوشک نبودی سربلندم کردی .

موقع برگشت عموجون سوغاتی ات را که یه کاپشن بود داد که سال آینده اندازه ات میشه انشالله. دستشون درد نکنه.

منم از عمو جون خواستم حالا که عمه نیست شب بعد را مهمان خانه ما باشد.

فرداش از عمو امید و مونا جون هم دعوت کردم که عمو امید با اینکه بیمار بود ولی با اصرار من قبول کرد.

برای شام هم باقلا پلو با گوشت و سوپ و سالاد و کشک و بادمجان و  ماست خیار درست کردم.

کلی شیطنت کردی ولی در کل پسر خوبی بودی . شب که مونا جون داشت زحمت میکشید و ظرف میشست  رفتی صندلی ات را آوردی و ایستادی که کمکش کنی و ......  .

شب عمو جون و بابا عباس خونمون موندند و فرداش بابا رفت حلیم و نان بربری خرید.

عمو امید چون کسالت داشت ماسک زده بود و شما فرداش هی می گفتی : عمو مریض بود........... دکتری شده بود .................ههههههه

دوشنبه هم  شهادت امام حسن مجتبی و وفات پیامبر بود که مثل هر سال خاله مهین حلوا پخته بود که مونا جون و آقا امید با همراهی یه مهمون کوچولو(مهرگان) برامون آوردند و شما و مهرگان کلی بازی کردید و مهرگان آخریا نمی خواست بره و هی می گفت: عمه اینا(مونا جون) برن .... من می مونم..............

و شما هم با بغض بدرقه اش کردی.

چهارشنبه با خاله ومامانی عصر یه یک ساعتی رفتیم بیرون برای شما خرید کنیم که برف بارید و برگشتیم............... دست خالی

پنجشنبه هم شهادت امام رضا بود و ما رفتیم خانه خاله چون می خواست برای پدرشوهرش آش خیرات بده که دستش درد نکنه خوشمزه شده بود. تو راه که می رفتیم  تا پارکینگ ماشین را برداریم ،برف رو ماشینها نشسته بود و شما همش می خواستی برف بازی کنی هههه

تا عصر خانه خاله بودیم و بعد مامانی اینها را رسوندیم و رفتیم سمت خانه عمه فاطمه البته قبلش رفتیم بازی اندیشه و برات 3 تا کتاب فکر کن و پیدا کن و یه سی دی خریدم.

یه یک ساعتی خانه عمه فاطمه بودیم که شما تا دیدی حالش بهتره رفتی تو بغلش جا خوش کردی...............هههههه

جمعه هم عصری با بابا  رفتیم شهر بازی امیر که کلی شیطنت کردی و همش دوست داشتی از این بازی کامپوتری ها بکنی که مناسب سنت نبود و جاش بولینگ بازی کردی که خیلی هم خوشت آمده بود.

بعد از این هم که از شهر بازی خارج شدیم به بابا گفتی بریم پیتزا بخوریم.........................

 

می خواستم عکسهاتم بگذارم ولی نمی دونم چرا اینقدر اذیتم می کنه حتی شکلک هم که می خوام بگذارم نوشته هام می پره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

انشالله پست بعدی شرح از پوشک گرفتنت را میگذارم.

15 ذی ماه 62

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان نگار
15 دی 92 8:54
مامانی رمزتون عوض شده؟
مامان مهراد
18 دی 92 18:46
بمیری. دوباره رمز رو عوض کردی. تو نمیدونی من حواس ندارم. رفتم تو تلگرافی که زدی دیدم نشد. مرض داری راه به راه عوض می کنی . دوست دارم فحشت بدم.چیهههههههههههههههههههههههههه
ماماني
پاسخ
تو خماریش بمون که دیگه مونگول بازی درنیاری
مامان مهراد
23 دی 92 18:31
برو دیونه. من همون رمز تلگراف رو زدم. نده. بالاخره از زیر زبونت میکشم