پسر شیطون من
آقایی که شما باشی ٤شنبه شب بابا رفت کرج خانه مامان بزرگ و ما هم شب پیش بابایی و مامانی ماندیم و شما هم صبح ساعت٥:٣٠ که بابایی بلند شده بود بیدار شدی و به بابایی اشاره میکردی بیا بازی و ...... تا اینکه بابایی رفت سرکار و مامانی با بدبختی ٧:٣٠ شما را خواباند که خودمون هم بخوابیم ولی ٨:٤٥ بیدار شدی!!!!!!
بعد از صبحانه من رفتم آتلیه عکسهایی که انتخاب کرده بودیم سفارش بدم که کلی برام کلاس گذاشت و گفت که باید قبلا وقت میگرفتی میامدی و......!!!!! منم آمدم بیرون و گفتم ولش کن بابا باشه چند روز دیگه.
آمدم خانه و با مامانی رفتیم خانه خاله؛ خاله شام دعوتمون کرده بود ولی مامانی گفت از ظهر بریم ومن با اینکه کار داشتم و می دانستم چون خانه خاله کوچیکه و پر از وسیله شما زود خسته میشی پذیرفتم و رفتیم.البته شما تا عصر برای خودت حسابی بازی کردیو مدام هم میگفتی مرا بگذارید رو میز کامپیوتر تا........ ولی از عصر به بعد رفتی تو فاز نق و نوق... حتی آمدن بابا افشین هم آرامت نکرد و بلاخره دم غروب به بابایی گفتم بیاید بریم بیرون و یه دوری بزنیم و شما برو مسجد و ما هم میایم خانه ؛ بابایی که رفت مسجد من که دیدم شما هنوز بیحالی آرام آرام قدم زدم تا آب موتور که شما خوابت برد و آمدیم خانه. ولی از خواب که بیدار شدی دوباره شروع کردی این شد که بعد از شام بابایی که خودش هم خسته بود شما را بغل کرد و با مامانی آمدند خانه و من و بابا هم بعدش آمدیم.
جمعه هم که بابا پیشواز رفت و روزه بود ؛ عصر هم عمو زن عمو آمدند و چون روزه بودند برای افطار نگهشون داشتیم و تا ساعت ١٢ خانه مان بودند ولی وقتی می رفتند شارژ تو تمام شده بود و خوابیده بودی.
اولش که عمو اینها آمدند حسابی غریبی کردی و حتی به بابا میگفتی که نشین تا به آنها نزدیک نباشی انقدر عمو و زن عمو باهات حرف زدند تا کم کم یخت آب شد . بعد از اینکه یخت باز شد از بغل بابا آمدی پایین و صاف رفتی النگوی زن عمو را از دستش کشیدی( زن عمو یه النگوی مشکی با خالهای سفید همیشه تو دستشه که تو و مهرگان عاشق اونید).
دیروز هم که روز اول ماه رمضان بود به این هوا که مامانی روزه است و خسته میشه پایین نرفتیم ولی مامانی طاقت نیاورد و ظهر آمد بالا.دیروز با خاله سحر هم حرف زدم و باز هم استرس و ناراحتی اونم تو این چند روز آخر و فعلا با این مشکل آخر خاله سحر تو خانه مادرش به سر میبره . با خاله مرجان هم حرفیدم و بهش گفتم که سحر سه شنبه زایمان میکنه و ما هم چهارشنبه میریم سفر و ازش خداحافظی کردم و اونم کلی التماس دعا داشت.
عکسهات را هم میگذارم ادامه مطلب
خانه خاله:
زیر غذا را کم کنم نسوزه
نمی دانم این گله خیار میخوره یا نه
آخ خسته شدم آنقدر جارو کردم...... شبیه کوزت شدم
ااااااااا...... پیام بازرگانی شروع شد..... سکوت کنید ببینم چی میگه
مامانم فکر کرده میگذارم چمدون را ببنده..... ههههههههه..... تازه یه بازی جدید پیدا کردم
(دست مامانی بود که پیدا بود)
حالا یکم بشینم توش بازی کنم
نخیر زیرم صاف و صوف نیست بیرون بشینم بهتره
اینم یه بازی جیده که کشف کردم
این و با اون خرس خوابالو را دایی آرش(شوهر خاله ام) تولد 11 ماهگیم برام خریده بود که بلاخره ازش عکس گرفتیم
این عکس آخر هم پنگولم که مامانی برام خریده