محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

بازگشت دوباره

عزیز دل مامان بعد از قریب به 7 ماه دوباره برگشتیم. دلیل غیبتمون یکم اطرافیان و کمی تنبلی مامان بود. البته یه وب جدید درست کردم ولی تو اونم مطلب نگذاشتم .... راستش کمی انگیزه ام را هم از دست دادم و به هموم دفتر خاطراتت بسنده کردم و اتفاقات مهم را درونش نوشتم. ولی خدایش دلم برا همه دوستامون تنگ شده بود ...... ولی بی معرفتی کردم و سراغشون نرفتم. ولی امروز می خوام به تک تکشون سر بزنم. نا گفته نمونه که سیستممون هم ماها مشکل داشت و چون منم نیاز خودم و با تبلت شما یا با گوشی خودم رفع میکردم پیگیر حل این مشکل کوچک نشدم تا همین امروز که بابا بخاطر کارهای خودش درستش کرد   نمی دونم از کجا برات بنویسم................... شما که ال...
26 مرداد 1393

پشت سر گذاشتن یک مرحله سخت

عزیز دلم ممنون ............دست شما درد نکنه.................سپاسگذارم از همکاریت نمی دونی چه بار سنگینی از دوشم برداشتی 3 دی ماه صبح که از خواب بیدار شدم تو یک تصمیم ناگهانی دیگه پوشکت نکردم .............واقعیت اینه که اصلا امید نداشتم باهام همکاری کنی............... آخه یکبار تو 20 ماهگی و یک بار تو 24 ماهگی چند روزی باهات کار کرده بودم که بی نتیجه بود و مدام می ترسیدم اینبار هم همکاری نکنی. روز اول همان ساعت اول ترتیب فرش مامانی را دادی و بعدش ما گوش بزنگ نیم ساعت به نیم ساعت می بردیمت دستشویی و شما هم ایجازه(جایزه) طلب میکردی که خدارا شکر تو خونه برچسب یا همون عکس برگردون و استیکر یا هر چی دیگه که اسمش را میگذاری داشت...
21 دی 1392

اندر احوالات ما

جون دلم برات بگه که مامانی رخساره ٢ هفته پیش که اگه اشتباه نکنم ٤ یا ٥ آذر ماه بود بلاخره در بیمارستان ابن سینا عمل کرد و خدا را شکر حالا حالش خیلی خوبه؛ البته حسابی ضعیف شده ولی انشالله که به زودی روبراه میشه . آخر هفته که مامانی رخساره مرخص شد من و شما و خاله و بعد هم بابایی رفتیم خانه مامانی و بابا هم شب آمد. شما که حسابی آتیش سوزوندی و پسر بودن خودت را هم مدام به سبا ثابت میکردی بعد از ظهر آن  روز عموم و زن عمو منیرم آمدند عیادت مامانی که تا زن عموم را دیدی دویدی جلو و گفتی سلام(اینم قیافه من آن موقع بود یه زن عمو زن عمویی هم  میگفتی که بیا و ببین  موقع رفتنشون هم عمو محمودم از پایین  صدا زد منیر ...
21 آذر 1392

گــــــــــــــــــــــــــــــــل مامان

دوشنبه شب بود که از مشهد آمدیم و سه شنبه ٧ آبان شب بابایی عباس مهمان خانه مان شد و روز بعد که بیدار شدی ازم پرسیدی بابایی کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منم گفتم رفته سرکار ................ بعد ازم پرسیدی؟ رفته خاله رو ببینه .............................................. ومن بعد از حیرت و لبخند سعی کردم برات توضیح بدم سرکار هر کس یه جای خاصی است و شغل ها و مکانهاش با هم متفاوته. چهارشنبه ٨/٨ اولین جلسه باشگاهم بود البته بعد از سه جلسه غیبت  و شب هم عمه فاطمه عمه بابا مهمان خانه مان بود و من قبل از آمدن عمه برای شما گفتم که چه کسی مهمان ماست . عمه که از راه رسید شما پایین خانه مامانی بودی برحسب اتفاق عمه هم نیت داشت اول سری به مامانی زهره بزن...
3 آذر 1392

بدون عنوان

عزیزکم این روزهاحتی فرصت چک کردن ایمیلم را هم ندارم.............. آخه باز منو تو تنها شدیم و تو هم تمام وقت منو میگیری و تو تایم ظهر که خوابی مشغول کارهای خانه ام و شب هم با تو غش میکنم از خستگی و حالا حسابی قدر مامانم رو میدونم. این روزها از نظر روحی هم خرابم..................آخه مادر بزرگ نازنیم کسالت داره و بیمارستان بسشتری و برای همین مامانی زهره هم خانه نیست. از جمعه که رفتیم خانه عزیز نازنینم و تو بستر بیماری دیدمش( آخه تو این سالهایی که از خدا عمر گرفتم هیچ وقت اینقدر نحیف و بیمار ندیده بودمش) حسابی ناراحت و دل نگران و دست به دعام.دستهای پر محبتش وقتی تو دستم بود یخ یخ بود و با اینکه کنار دستش نشسته بودم صداش را به سختی می شنیدم و...
21 آبان 1392

سفرنامه مشهد 2

پسرک عزیز مامان سه شنبه ٢٩ مهر ماه  ساعت  ٣ مامانی و بابایی از خانه خارج شدند و راهی راه آهن شدند. موقع خروجشان تو را بردم بالا که شر به پا نشه و نبینی دارند میروند. حدود یک ساعت از خروجشون گذشته بود که راه افتادی بری پایین که من بهت گفتم عزیزم مامانی و بابایی نیستن............... و تو گفتی نه خونه ان ...........و من جواب دادم نه گلم رفتند مشهد ما هم شب میریم................... و تو بغض کردی و چند بار پشت هم گفتی نه نه و آمدی من و بغل کردی و خوابیدی پیشم و چند دقیقه بعد یادت رفت. با خاله همه تلاشمون را کردیم که نخوابی که وقتی بابا میاد و می خواد استراحت کنه تو خواب باشی که اذیت نشه بنده خدا ولی یه باره باطریت تموم شد و خوا...
12 آبان 1392

اندر احوالات ما

آقا این روزها که گذشت و میگذرد کمی درگیریم و روزهای تلخ و شیرینمان قاطی بوده. دو هفته پیش که یه آخر هفته شیرین را کرج گذراندیم خانه مامان آذر همراه با عمه فاطمه و عمو امید و مونا جون. یکشنبه اش هم 14 مهر هم اولین سال خاله اقدس (مادر بزرگ مونا جون و خاله مامان آذر بود) که با  مامانی و بابایی رفتیم. بعدش هم رفتیم با ماشین یه تهران گردی کردیم که  شما خوب خوابیدی و رسیدیم خانه بیدار شدی و گریه میکردی ما نخوابیم و بازی کنیم درست مثل دو شب قبلش که از کرج آمدییم..................... ودر نهایت با گریه خوابت برد. سه شنبه اش 16 مهرهم که گفته بودم روز جهانی کودک بود و مامان جونت هم تو امتحانش قبول شد جمعه شب هم مهمان خانه خا...
28 مهر 1392

السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا

با پیگیری خاله و دایی آرش من و شما و مامانی و بابایی و بابا هم زائر امام رضا شدیم. چون همه تو یه ماشین جا نمی شیم و  بلیط هم نیست نمی تونیم همه با هم بریم برای همین: مامانی و بابایی سه شنبه 30 مهر ساعت 5 با قطار میروند و ما هم با همدیگه شب  با ماشین میریم. نمی دونم  بازم میام پست بگذارم یانه ولی قول میدم همه دوستهای گلمون را دعا کنم  شما هم ما را دعا کنید. انشالله اگر عمری باقی بود و برگشتیم  به همتون سر میزنیم. ...
28 مهر 1392