محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

نوروز 2

1392/1/20 14:48
نویسنده : ماماني
360 بازدید
اشتراک گذاری

٦/١/٩٢

می خواستیم عصر با بابا بریم خانه خاله سحر که هم عید دیدنی کرده باشیم و هم اینکه دلم برای خاله سحر و مهراد جونم تنگیده خفن ولی قسمت نبود که بریم.

 این شد که با بابا بردیمت پارک و تو هم مشغول بازی. چند دقیقه  بعد مامانی آمد و برات ٢ تا توپ خوشگل آورد ولی تو رفتی و توپ یه نی نی دیگه (مبینا) را ازش گرفتی و حاضر نبودی بهش برگردونی و خلاصه ماجرایی داشتیم تا راضیت کردیم با هم بشینید روی میز تنیس و توپ بازی کنید و من و مامانی و مامان مبینا هم توپ جمع کن شده بودیم . بابا و بابای مبینا هم اون عقب ایستاده بودند و حرفهاشون حسابی گل انداخته بود.آخه بابا نمی تونست جلو بیاد چون مبینا به شدت از مردها میترسید و حتی به گفته پدر و مادرش از پدربزرگ و عموهای خودش هم میترسید.

بعد از توپ بازی دست در دست مبینا رفتید زمین بازی و کلی سرسره بازی کردید و بعد از یک ساعت با گریه از پارک آوردمت بیرون و تو راه هم بستنی خریدیم و حالش را بردیم.

divider-124.gif

نمی دونم قبلا برات گفتم یا نه؟؟؟ یه سوپری سر کوچه مان داریم که خانوادگی (پدر و مادر و دختر و پسرشان)گردانده میشه و هر وقت میریم خرید شما دست خالی نمی آیی شکلات ، اسمارتیز؛ پفک و....... حتما یکی از اعضای خانواده به شما مرحمت می کنند که واقعا از همشون بخاطر علاقه و محبتی که به تو دارند ممنونم......................... اما الان می خواستم بگم که حاج آقا بهت مبلغی وجه نقد به عنوان عیدی داد.

totalgifs.com barrinhas gif gif 65.gif

همون شب ٦ فروردین مامان آذر زنگید و گفت برای ناهار بریم  کرج تا بعد از ناهار راهی قزوین خانه خاله پروین خاله بزرگ بابا بشیم.

divider-177.gif

٧/١/٩٢

روز تولد عمه آتنا که  عمه ٢٠ و n ساله شد از همینجا باز هم تولدش را تبریک میگیم و آرزو می کنم تا سال آینده  همسفر زندگیش را پیدا کنه.

i413141_11.gif (242×58)

از صبح بیدار شدم درگیر حمام و جمع آوری وسایل و درست کردن غذا برای شما برای رفتن به کرج و قزوین شدم.

ساعت ١٢ از منزل خودمان به سمت کرج رفتیم و ساعت ٥:٣٠ راهی قزوین شدیم. ما مجبور بودیم سوار ماشین عمو امید بشیم و جای ما بابایی سوار ماشین بابا بشه که تو هم کریه میکردی و بابا را صدا میکردی و میخواستی پیش بابا باشی تا اینکه خوابت برد.

نزدیکای قزوین از خواب بیدارت کردم که سرحال وارد خانه خاله پروین بشی. که خدارا شکر همینطور هم بود. جلوی درب ورودی نوه خاله پروین ؛ مسعود و همسرش را دیدیم که خانمش تا الان که برات می نویسم حتما کاکل زریش را به دنیا آورده.

وارد خانه خاله که شدیم متوجه شدیم خاله مهین (خاله کوچیکه بابا و مامان زن عمو مونا) و آقا رضا همسرش و پیمان پسرشون و نوشین همسرش و دخترای گلش مهرنوش و مهرگان هم آنجا هستند.(البته موقع ورود ما نبودند و رفته بودند گردش)

به محض ورود مشغول بررسی مکان مورد نظر شدی و در اولین اقدام به سمت تلفن رفتی .

مهرگان که آمد دوتا بادکنک آورده بود یکی برای تو و یکی برای خودش که تو با قلدری هر دو  را می خواستی. من برای شما وسایل بازی برده بودم که شما چون برات تکراری بود بهش علاقه نشوننمی دادی و برعکس مهرگان می خواست با آنها بازی کنه که گاهی شما شیطنت میکردی و ازش میگرفتی و اون بنده خدا هم می آمد به من میگفت: خاله اسباب بازی بده بازی کنم.

 

ماشالله هزار الله اکبر با اینکه مهرگان از شما فقط ٤ ماه و ١ روز بزرگتره ولی کاملا صحبت می کنه و جمله های کاملی بیان میکنه و تمام صحبتهاش هم واضح و قابل فهمه و نیاز به ترجمه مادرش نیست. البته نباید این نکته که دخترها در حرف زدن از پسرها پیش هستند را فراموش کرد.

شب موقع خواب با بدبختی مهرگان و تو را از هم جدا کردیم بخصوص که مهرگان به بالشت تو علاقه پیدا کرده بود و سر آن داشت گیس و گیس کشی راه می افتاد.

روز بعد ساعت ٨/٣٠ تو اولین نفر از خواب بیدار شدی و همه را بیدار کردی.  بعد صرف صبحانه هم راهی پارک شدید به همراه پدر بزرگهاتون.

بعد از صرف ناهار هم راهی تهران شدیم.

به محض ورود به تهران به منزل مینو دختر خاله پروین در تهرانسر رفتیم و تو هم کلی با ماشین شارژی محمد مهدی نوه شان(پسر کوچیکه داوود) بازی کردی. البته این ماشین در اصل مال علی رضا برادرش بوده که حالا محمد مهدی نمی گذاره علیرضا سوار بشه و حالا تو از راه رسیده بودی نمی گذاشتی مهدی سوار بشه هههههههههههههههه.

محمد مهدی که که یک سال و ٢ ماه بود تازه راه افتاده بود و تعادل زیادی نداشت و تو بدجنس هم که این موضوع را فهمیده بودی با یکی از انگشت هات هلش میدادی و اون می افتاد و تو می خندیدی.

ماشالله خیلی بامزه راه میرفت: برای حفظ تعدل پاهاش را از هم باز نگه میداشت و راه میرفت.

شب هم مامان آذر اینها قدم رنجه فرمودند و مهمان منزل ما بودند.

ببخش اگه طولانیه البته جزئیات را خذف کردم و در دفتر خاطراتت نوشتم.

 سه شنبه٢٠ فروردین٩٢

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نسیم-مامان آرتین
21 فروردین 92 9:11
وا مریم جون حالا میگی جزئیات رو ننوشتی اما من کاملا تو حس پارک وگردش ومهرگان و..... رفته بودم
یه چیزی من شنیدم میگن دخترا خیلی زودتراز پسرا حرف میزنن این طبیعیه


منظورم از جزییات شیطنتهاشه گلم.
مامان محمدرضا
22 فروردین 92 17:30
ســـــــــــــــال نو مبارک خاله جون
دلم واستون کلی تنگیده بود ها
ماشالله هزارماشالله مردی شدی واسه خودت
پسر منم ماه دیگه یک ساله میشه

واسه تو و مامانی


سلام خاله. خوش آمدی.
به سلامتی، انشالله 120 ساله بشه.