اولین شب تنهایی
یه دو روزی مامانی آذر مهمون خونه ما بود و شبها هم بابایی عباس از سرکار می آمد پیشمون و خدایش دو روز خوب را پشت سر گذاشتیم و به تو هم حسابی خوش گذشته و فقط دوست داشتی بری پارک که چون مهمون داشتین نشد ببرمت و چهارشنبه ٤ اردیبهشت که مامان آذر رفت با هم رفتیم گردش و عصر هم با مامانی و بابایی رفتیم پارک و البته به خواست خاله یه سر به خونه شون زدیم. تا پیچیدیم تو خیابونشون چند بار پشت هم خاله را صدا کردی و بعد هم که به کوچه شان رفتیم خانه خاله را نشون دادی و گفتی : لاله لاله
به محض اینکه وارد خانه شدیم خاله را صدا کردی ولی..... و من برات توضیح دادم خاله نیست و ما آمدیم فقط به خونه شون سر بزنیم. تا من و مامانی یه سری کارها را انجام بدیم تو هم خوب مثل همیشه همه جا کنکاش کردی.
تو راه برگشت هم برات از سوپر خانوادگی سر کوچه مون بستنی خریدیم و باز هم مثل همیشه مورد لطف قرار گرفتی. صبح هم که برای خرید رفته بودیم کلی مغازه شون را زیر و رو کردی از جابجایی پفک و چیبس و کره بگیر تا برداشتن بطری های آب معدنی و گذاشتنشون وسط مغازه اون بنده خدا ها هم از بس دوستت دارند هیچی نمی گن ولی من کلی شرمنده میشم.
دیروز صبح ٥ اردیبهشت هم رفتیم پارک و کلی بازی کردی و عصر هم که شما خواب بودی من و بابا رفتیم بیمارستان عیادت م.آ و وقتی برگشتیم با بابا آمدیم پایین پیش مامانی و بابایی و من برات توضیح دادم جریان چیه و شما هم وسط بازی منو نگاه میکردی و خوب به حرفهام گوش میکردی.
شام هم پایین بودیم و بعد از شام که خواستیم بیاییم بالا نیامدی و با ما بای بای کردی و این شد که من و بابا تنها آمدیم بالا ولی بعد از چند دقیقه تو آمدی ولییییییییییییییی باز موقع خواب که شد و چراغها خاموش گریه کردی و مامانی را صدا میکردی و آنقدر ادامه دادی که بردمت پایین ولیییییییییییی باز بعد از ١٠ دقیقه آمدی و دوباره تکرار شد................... این بار زنگ زدم مامانی بیاد دنبالت که بدونی من پایین نمی مونم ( آخه از من می خواستی بیام پایین و لالا کنم) و مامانی که آمد اولش هی گفتی مامان مامان ولی وقتی گفتم من بالا می خوابم رفتی بغل مامانی و سرت را گذاشتی رو شانه هاش و رفتی............
چند دقیقه ایی منتظرت شدم و بعد رفتم حمام و تصورم این بود که باز برمیگردی ولی نیامدی و من بعد از اینکه از حمام آمدم با اس ام اس جویای حالت شدم که فهمیدم خوابیدی و این اولین شبی بود که بدون من سرکردی و دلم غصه دار شد.....................
تا صبح به خاطرات کنار بودنم اندیشیدم به شبهایی که دسستت در دستم بود و صورتم را نزدیک سرت می گذاشتم که گرما و عطر نفسم مرا سرمست کند و دیشب چه سرد و بی روح گذشت.
و چقدر دلگیر شدم از اندیشه اینکه به چشم برهم زدنی تو بزرگ و مستقل میشوی و به رسم روزگار به دنبال سر نوشتت میروی و برای همیشه شبها بدون تو می خوابم درست مثل همانکاری که من نیز کرده ام................................ خیلی از یادآوری جدایی آیند دلگیر شدم و از حالا دلم برایت تنگ شد.
الان که برایت می نویسم با بابا و البته با عشقت (سه چرخه) رفتی پارک.
دلم می خواد فریاد بزنم و بلند بگم یه جوری که انعکاس صدام تا ابد باقی بماند:
پسر عزیزم دوستت دارم
جمعه٦ اردیبهشت ٩٢