محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

چقدر زود می گذرد

1390/11/25 12:25
نویسنده : ماماني
664 بازدید
اشتراک گذاری

چقدر زود می گذرد، انگار همین دیروز بود که بی بی چکم نتیجه مثبت داد و بعد آزمایش و دکتر و سونو اطمینان از حضورت و دیدن یک قلب کوچک که تند و تند می تپد . خدایا چقدر بزرگی و شکرت که مرا شایسته مادر دانستی و لیاقت این امانتی که به دستم سپردی را داشته باشم.

شکلکهای جالب و متنوع آروین

 

 

چقدر زود می گذرد، انگار همین دیروز بود که بی بی چکم نتیجه مثبت داد و بعد آزمایش و دکتر و سونو اطمینان از حضورت و دیدن یک قلب کوچک که تند و تند می تپد . خدایا چقدر بزرگی و شکرت که مرا شایسته مادر دانستی و لیاقت این امانتی که به دستم سپردی را داشته باشم.

 

شکلکهای جالب و متنوع آروین

 

یادش بخیر آن روزهای سخت ولی شیرینی که قادر به خوردن غذا نبودم . از بوی غذا بدم میامد و مامانی بنده خدا التماس می کرد که آخه اینجوری که نمی شه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

من هم فقط عاشق سالاد و نان و پنیر و گوجه وخیار بودم و از بین غذاها هم عاشق عدس پلو با سالاد شیرازی. بابا شبها برایم چند تکه جگر ، دل و یا قلوه کباب می کرد و من با اکراه قبول می کردم که چند لقمه ای بخورم.

یادش بخیر وقتی سحر و مرجان فهمیدند ؛ تا یکی توی کلاس یه چیزی می خورد سریع از او برای من هم می گرفتند و هر چه من اصرار می کردم که بابا زشته!!!!!! گوششان بدهکار نبود ( البته از خجالت سحر که در آمدم، کل دانشگاه را از بارداریش مطلع کردم)

 

به تشخیص پزشکم که در آن زمان تحت نظر دکتر آزیتا صفارزاده بودم از چهارشنبه آخر سال تا انتهای فروردین هم که خانه نشین بودم که نکند خدایی ناکرده برای کوچولوی عزیزم اتفاقی ( دقیقا از یک هفته بعد از اینکه فهمیدیم شما آقا پسر قند عسلی)

غیر از یک روز که باید میرفتم دکتر ، کل عید را خانه ماندیم و تلویزیون تماشا کردیم و همدمم مثل همیشه به غیر از بابات، مامانی و بابایی با خاله و دایی آرش بودند که مدام سر میزدند.البته مادر بزرگم هم یه چند روزی را آمد و پیش ما ماند بقیه اقوامم هم یکی یکی برای عید دیدنی و عیادت آمدند و گوشه ایی از خانه نشینی ما را پر کردند.مامانی و بابایی که بخاطر ما غیر از خانه مادر بزرگی جایی عید دیدنی نرفتند.

از بعد از اردیبهشت هم که مجبور شدم یک سر به دانشگاه بزنم و با گواهی استراحت مدام سرم را جلوی استادها کج می کردم ( البته خاله سحر و مرجان به همه استادها گفته بودند و کمی کارم راحت شده بود)خدا را شکر غیر از یکی از اساتید بقیه شرایطم را درک کردند.

یاد روزهای گرم خرداد و تیر که برای کلاس و بعد امتحان دانشگاه می رفتم هم بخیر که مدام سر کلاس به من لگد میزدی که صاف بشین و حالا گرمه وای گرسنه ام و................ .

 

شکلکهای جالب آروین

یاد اون فالوده هایی که موقع برگشت از دانشگاه توی گرمای تابستان بابا برام می خرید می خوردم  و همچین خنک می شدم که انگار پریدم توی استخر آب خنک بخیر.

شکلکهای جالب آروین

 

یاد...........................و

یاد.........................و

وووووووووو.............................. بخیر.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سمانه
23 بهمن 90 2:51
خدا براتون ببخشه خوشحال میشیم به ما هم سر بزنید
پويا
23 بهمن 90 23:34
سلام شيرين پسمل دنيا حالت خوبه؟ خوب خدا رو شكر ، منم خوبم دوست خوبم ؛ هم براي تو و هم واسه مامان و باباي گلت آرزوي لحظه هاي خوش و پر از شادماني دارم موفق باشي