چقدر زود می گذرد
چقدر زود می گذرد، انگار همین دیروز بود که بی بی چکم نتیجه مثبت داد و بعد آزمایش و دکتر و سونو اطمینان از حضورت و دیدن یک قلب کوچک که تند و تند می تپد . خدایا چقدر بزرگی و شکرت که مرا شایسته مادر دانستی و لیاقت این امانتی که به دستم سپردی را داشته باشم.
چقدر زود می گذرد، انگار همین دیروز بود که بی بی چکم نتیجه مثبت داد و بعد آزمایش و دکتر و سونو اطمینان از حضورت و دیدن یک قلب کوچک که تند و تند می تپد . خدایا چقدر بزرگی و شکرت که مرا شایسته مادر دانستی و لیاقت این امانتی که به دستم سپردی را داشته باشم.
یادش بخیر آن روزهای سخت ولی شیرینی که قادر به خوردن غذا نبودم . از بوی غذا بدم میامد و مامانی بنده خدا التماس می کرد که آخه اینجوری که نمی شه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من هم فقط عاشق سالاد و نان و پنیر و گوجه وخیار بودم و از بین غذاها هم عاشق عدس پلو با سالاد شیرازی. بابا شبها برایم چند تکه جگر ، دل و یا قلوه کباب می کرد و من با اکراه قبول می کردم که چند لقمه ای بخورم.
یادش بخیر وقتی سحر و مرجان فهمیدند ؛ تا یکی توی کلاس یه چیزی می خورد سریع از او برای من هم می گرفتند و هر چه من اصرار می کردم که بابا زشته!!!!!! گوششان بدهکار نبود ( البته از خجالت سحر که در آمدم، کل دانشگاه را از بارداریش مطلع کردم)
به تشخیص پزشکم که در آن زمان تحت نظر دکتر آزیتا صفارزاده بودم از چهارشنبه آخر سال تا انتهای فروردین هم که خانه نشین بودم که نکند خدایی ناکرده برای کوچولوی عزیزم اتفاقی ( دقیقا از یک هفته بعد از اینکه فهمیدیم شما آقا پسر قند عسلی)
غیر از یک روز که باید میرفتم دکتر ، کل عید را خانه ماندیم و تلویزیون تماشا کردیم و همدمم مثل همیشه به غیر از بابات، مامانی و بابایی با خاله و دایی آرش بودند که مدام سر میزدند.البته مادر بزرگم هم یه چند روزی را آمد و پیش ما ماند بقیه اقوامم هم یکی یکی برای عید دیدنی و عیادت آمدند و گوشه ایی از خانه نشینی ما را پر کردند.مامانی و بابایی که بخاطر ما غیر از خانه مادر بزرگی جایی عید دیدنی نرفتند.
از بعد از اردیبهشت هم که مجبور شدم یک سر به دانشگاه بزنم و با گواهی استراحت مدام سرم را جلوی استادها کج می کردم ( البته خاله سحر و مرجان به همه استادها گفته بودند و کمی کارم راحت شده بود)خدا را شکر غیر از یکی از اساتید بقیه شرایطم را درک کردند.
یاد روزهای گرم خرداد و تیر که برای کلاس و بعد امتحان دانشگاه می رفتم هم بخیر که مدام سر کلاس به من لگد میزدی که صاف بشین و حالا گرمه وای گرسنه ام و................ .
یاد اون فالوده هایی که موقع برگشت از دانشگاه توی گرمای تابستان بابا برام می خرید می خوردم و همچین خنک می شدم که انگار پریدم توی استخر آب خنک بخیر.
یاد...........................و
یاد.........................و
وووووووووو.............................. بخیر.