روز بارانی
گلکم
دیشب بعد از دو ماه دوباره با بابا رفتی حمام، البته اولش قرار نبود بری ولی وقتی من خواباندمت و نیم ساعت بعد بیدار شدی و دیگه قصد خوابیدن نداشتی بابا هم بغلت کرد و دو تایی رفتید آب بازی و حمام.
بعد هم که آمدی باز قصد خواب نداشتی و کلی با هم بازی کردیم تازه وقتی می خواستم بخوابانمت گریه می کردی و تا من حرف می زدم بلند بلند می خندیدی و معلوم بود حسابی شارژی ولی خبر نداشتی من بیچاره کوکم تمتم شده و برای نیم ساعت خواب میمیرم.
خلاصه من که موفق نشدم بخوابانمت و تحویل بابایی دادمت کلی بابا را اذیت کردی تا خوابیدی؛بعد هم که خوابت برد بنده خدا تا میگذاشتت سر جات کریه میکردی...................
امروز هم قرار بود بریم خانه مامای بزرگه که به خاطر بارانی بودن هوا نرفتیم.خاله هم نرفت ولی بابایی و مامانی رفتند.من وتو هم تا ١٢:٣٠ خانه بودیم ولی خاله زنگ زد و گفت بریم. ما هم باران که کم شد رفتیم و تا ٥ آنجا بودیم بعد با دایی و خاله آمدیم و همزمان با بابا رسیدیم و بابا هم خاله اینها را آورد بالا و یک ساعتی را پیش ما ماندند و رفتند.
مامانی هم زنگ زد وگفت برای شما توی محله مامانی بزرگه هاگیز پیدا کرده و سه تا بسته خردیده.
آخه هاگیز هم کمیاب شده بعد از پریما حالا نوبت هاگیز؛اصلا نمی دانم چرا ما روی هر چی دست میگذاریم تخمش را ملخ می خوره و کمیاب یا نابود میشه.
حالا بابایی گفته به امید خدا ما هم فردا یه سر می ریم خانه مامانی بزرگه. آخه خیلی وقته بهش قول دادم بریم و هی امروز فردا کردم .
راستی برای عمه آتنا هم دعا کن که فردا تو کنکور کارشناسی ارشدش موفق بشه.