بلاخره خرید کردیم
جونمی جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون
دیروز بلاخره رفتیم خرید. قرارمان چهارراه جمهوری بود ولی بابا کمی دیر آمد و ما هم بعد از دیدن مغازه ها وقتی شما خسته و گرسنه شدی رفتیم تو فروشگاه رفاه نشستیم تا بابا بیاد تو این فرصت هم شما با دو سه تا از کارمندهای فروشگاه رفیق شدی.
بابا هم که آمد کلی گشتیم و درست زمانی که من حسابی نا امید شده بودم و قصد داشتیم بریم مجددا خ بهار یه جلیقه کلاه دار که با یه شلوار جین ست شده بو دیدیم .
اولش دل چرکین ولی به بابا گفتم بخره.(میگم دل چرکین چون تو تصوراتم دنبال یه چیز دیگه بودم که نشد.)
خدارا شکر چون دیروز حسابی تو خانه خوابیده بودی تو خیابان خیلی کم خوابیدی و موقع پرو لباس بیدار بودی.
الحمدالله لباس بهت می آمد(به قول بابا چون خوشگلی«ما که پدر و مادرتیم نگیم کی بگه؛قضیه سوسکه است دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!»گونی هم که تنت کنیم بهت میاد)
حالا لباس را از تن آقا درآوردیم محکم گرفتی که فروشنده بر نداره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا مونده لباس زیرش،دیشب که دیر شد و خسته هم شده بودیم و گفتیم باشه بعد. وقتی آمدیم خانه بابا از تو کمدت یه تی شرت که تو سیسمونی مامانی برات خریده بود پیدا کرد و بهم گفت اگه موافق باشی همین را بپوشه؛حالا همه چی بسته به نظر منه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم گفتم حالا ببینیم چی پیش میاد.
تو که حسابی از خیابان گردی خسته شده بودی می خواستی بازی کنی وقتی آمدیم از ذوقت که حالا میشه رو زمین غلت بخوری و سینه خیز بری حاضر نبودی درست بشینی شام بخوری.
تا ساعت 1:30 هم بیدار بودی و بازی می کردی. منم برعکس همیشه که از ساعت 11 برای خواباندنت در تلاشم اصرار نکردم؛چون حس کردم نیاز به بازی داری.
راستی پریشب با مامان بزرگ و عمه از طریق اینترنت ارتباط برقرار کردیم و تو هم برایشان سینه خیز رفتی و کلی هم برایشان ذوق کردی.