احساساتی شدم
عزیزم
امروز صبح که رفتیم پایین شما هی به مامانی اشاره می کردی(یعنی تاپ بازی) و مامانی بهم گفت مریم ببین این پسر بلات تاپ می خواد
منم دست از مطالعه کشیدم گفتم: چی می خواهی مامانم ؟ بگو خودم بهت بدم و تو هم دست بلند کردی که یعنی پاشو بغلم کن و منم این کار را کردم.
بعدش با دست اشاره به تاپت(که مامانی از میله بارفیکس جداش کرده بود و گذاشته بود توی اتاق کردی) و پشت سرش میله بارفیکس را نشان دادی و گفتی : ائی
منم رفتم تو اتاق همانطور که توی بغلم بودی نشستم تاپ را بردارم که تو لبت را به گونه ام نزدیک کردی و مرا بوسیدی..................
نمی دانی چقدر احساساتی شدم با اینکه بار اولت نبود مرا می بوسیدی ولی اشک تو چشمهام جمع شد.خیلی لحظه زیبایی بود و دلم نیامد ثبتش نکنم.
ممنون عزیزززززززززززززززززززززززززززززززم بخاطر بودنت، بخاطر عشقی که به زندگی مان آوردی، و بخاطر همه لحظات ناب مادری که به من بخشیدی.