بدون عنوان
دیروز از ظهر به بعد حسابی برای منو مامانی برنامه داشتی. آخه حوصله ات سر رفته بود و ما هم کار داشتیم.از شانست بابایی جلسه داشت و دیر می آمد و خاله هم داشگاه بود و بابا هم سر کار بود.
من و مامانی هم در گیر و نمی تونستیم ببریمت بیرون و این بابایی هم شما را عادت داده و تقریبا هر روز عصر می برتد آب بازی و بعد هم پارک.خلاصه از کلافگی اینجوری شده بودی
غروب که بابا آمد گفت که بعد از شام میریم خانه عمه آخه عمو جون اکبر از کاشان آمده. داشتیم میرفتیم که بابایی آمد و تو هم کلی براش ذوق کردی ولی ما باید میرفتیم.خانه عمه هم حسابی بهت خوش گذشت و تمام مدت دستت را به میز گرفته بودی ایستاده بودی من هم مدام وسایل را جابجا می کردم.حسابی خسته شدی و بلاخره موقع برگشت تو راه خوابیدی.
با اینکه شب دیر خوابیدی صبح ساعت ٦ بیدار شدی و ......
امروز عصر بابایی زود آمد خانه و با هم رفتید حمام و ساعت 6 هم با بابایی و مامانی و خاله رفتیم پارک که شما تو پارک خوابیدی.