اینم از عروسی
بلاخره دیشب ١٢ تیر رفتیم عروسی محمد پسر دایی حسین( دایی بابا).
از ساعت ٢ دیگه با شما خدافظی کردم و آمدم بالا دوش گرفتم و لباسهای خودم و شما را آماده کردم و رفتم آرایشگاه.
یه آرایشگاهی دم خانه دایی حسین هست که من برای مراسم حنابندان و پاتختی ام رفته بودم آنجا( آن موقع خانمه باردار بود و حالا پسرش امید ٤سال و نیمه است)و حالا هم رفتم همانجا و خانم منصفی است.
وقتی رسیدم زندایی نسرین(مادر داماد) و خواهرانش آنجا نشسته بودند تا نوبتشان بشه که خیلی هم زود کارشان تمام شد و بعد از یک نفر دیگه نوبت من شد. زندایی اصرار در اصرار که مهمان من باش و من هم هر چه اصرار کرد قبول نکردم.
مامانی ازم خواسته بود که ببینم اگر انسی جون وقت داره مامانی هم بیاد موهاش و کوتاه و سشوار کنه که چون دیدم شلوغه بهش اس دادم که نیا و برو جای دیگه.
بعد از من هم یه خانمه آمد که اونم داشت میامد عروسی محمد و دوست زندایی بود و جالبه که جایی هم که مامانی رفته بود آرایشگاه هم یه چند نفری از اقوام عروس و دوستان زندایی آنجا بودند.
کارم که تموم شد تماس گرفتم یکی بیاد دنبالم و کسی نمی تونست بیاد، بابا حمام بود و مامانی گوشیش خاموش و تو آرایشگاه بود و بابایی هم تو خانه شما را نگهداری میکرد و برای همین خودم زحمت آمدن را کشیدم (فکرش را بکن با اون قیافه)متاسفانه مسیر هم ماشین خور نبود البته ١٠ دقیقه بیشتر راه نیست.
وقتی منو دیدی بهم زل زده بودی و میخندیدی و بعد از اینکه شیر خوردی مانتو ام را به سمتم گرفتی ( که یعنی بپوش بریم)
مامانی که آمد حسابی عصبانی شدم آخه آرایشگر حسسسسسسسسسسسسسابی موهاش را کوتاه کرده بود
خودم که موهام عالی بود و آرایشم ولی زیادی برق می زد و یه خط فشن زیر چشمم کشیده بود که دوستش نداشتم تو خانه می خواستم پاک کنم که ترسیدم خراب بشه ولی شب که آمدم خانه و آن خط را پاک کردم و دیدم جاش نموند پشیمون شدم که چرا زودتر این کار را نکردم و مثل دلقک ها رفتم عروسی.
ساعت ٧:٣٠ بود که رفتیم . خوشبختانه تالار خیلی به ما نزدیک بود و ١٥ دقیق پیاده راه ابود. ما هم ماشین نبردیم و سر کوچه سوار تاکسی شدیم.
من بار اول بود که عروس را میدیدم و تو این ٤ ماه که نامزد و بعد عقد کردند قسمت نبود که ببینمش. یه دختر ریزه میزه ١٨ ساله. اهل دماوند است مثل خود زندایی.قیافه اش کاملا معمولی بود.به نظر من که به هم میامدند. انشالله که خوشبخت بشوند.
مهرگان لباس عروس پوشیده بود و خیلی مامانی شده بود و مدام می خندید و به تو اشاره میکرد و تو هم که به روی خودت نمی آوردی.
نمی دانم چرا بغل مامان بزرگت(مامان آذر ) گریه میکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وبیشتر بغل مامانی بودی.
خیلی از این کارت ناراحت شدم بخاطر مامان آذر .آخه تو راکم میبینه و وقتی میبینتت دوست داره بغلت کنه و با تو بازی کنه و تو هم هر دفعه که میبینیش گریه می کنی ولی در عوض وقتی بابا عباس را دیدی خودت را انداختی تو بغلش.
تو مراسم مدام دنبال مینو(دختر خاله پروین«دخترخاله بابا») بودم.آخه می خواستم نوه اش را ببینم که بلاخره آمدند و منم دویدم رفتم جلو بعد از حال و احوال نوه کوچکش محمد مهدی(برادر علیرضا) را بغل کردم و آمدم خیییییییییییییییلی بامزه بودو غبغب هم داشت. شبیه بابا بزرگش بود و مدام می خندید فکر کنم الان ٥ ماهه باشه. خیلی باهاش حال کردم و دلم نمی آمد به کسی دیگه بدمش کهههههههههه
بله دیگه شما ناراحت شدی و زدی زیز گریه و تا بغلت کردم ساکت شدی و با دست منو چسبیدی و سرت را گذاشتی روی شانه ام. نمی دانم چرا وقتی مهرگان تو بغلم بود این کار را نکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شب خوبی بود.
راستی موقعی که موزیک پخش می شد شما هم بللللللللللللللللللللله ........ نا نای نانای می کردی و یا دست می زدی.