هفته ای که گذشت
یک هفته ایی هست که برات ننوشتم. متاسفانه وقتی تاخیر میفته خیلی اتفاقات از قلم میافته و من بی حواس یادم میره.
جونم برات بگه که یکشنبه ١٩ تیر ماه رفتیم خانه مادر بزرگم مامانی رخساره. بابا زحمت کشید و من و شما و مامانی را رساند.
مامانی عزیزم یه چند روزی بود که تپش قلب داشت از بس که غصه بچه هاش را می خوره از اون مرد ٥٤ ساله بگیر تا شما که نتیجه اش هستی..... خدایش مگه یه نفر چقدر گنجایش داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الحمدالله ظاهرا بهتر شده بود. سبای عزیزم که همینجوری باربی بود و با تب ویروسی اخیرش کلا آب شده بود و متاسفانه اصلا لب به غذا نمی زنه و فقط می خواد شیر بخوره که این برای مرجان معضل شده .....
فکرش را بکن که یه بچه دو ساله غذا نخوره و شیر بخوره ...آخه مگه سیر میشه؟؟؟؟؟؟مگه رشد درست و حسابی میکنه؟؟؟؟؟؟
امان از شما بچه ها که حرف حرف خودتونه... خودم را که جای مرجان می گذارم بهش حق میدم.
حوالی ساعت ١٠ یا ١٠:٣٠ دوشنبه بود که خاله زنگید و گفت وبلاگ سحر را چک کردی...... گفتم نه و گفت که متاسفانه مادر بزرگش فوت کرده و بند ناف هنوز دور گردن هومن و آب جنین هم کم شده و دکتر ختم بارداری را ٢ مرداد اعلام کرده(١٣ روز قبل از تولد تو).
هرچی زنگیدم متاسفانه جواب نداد و چون روز سوم مادر بزرگش بود حدس زدم درگیر باشه و یا اینکه حال مناسبی برای جوابگویی نداشته باشه.
ظهر بود که خاله هم آمد و جمعمان جمع شد و دایی محمد هم که آمد یه فیلم قدیمی خانوادگی را برایمان گذاشت که خاطرهها زنده شد.
فیلم مربوط به نوروز ٧٢ بودکه من یه دختر بچه ٨ ساله بودم.خاله هم ١٢ ساله بود.
خدارحمت کنه عموجان عموی مادرم هنوز زنده بود(٢٤ فروردین همان سال فوت کرد) پدر بزرگ عزیزم که آقاجون صداش می کردیم (٧٤تیرماه فوت کرد) دایی مهدی( بابای سبا) یه پسر بچه بود فکر کنم اون موقع راهنمایی بود. دایی احمدم هنوز ازدواج نکرده بود مسعود پسر دایی محمد که بهترین دوست دوران کودکی ام بود هم مثل من کودک بود و مدرسه هم نمی رفت. مامانی چقدر جوان و لاغر بود به لاغری الان خاله.مامانی رخساره عزیزم که در این سالها متوجه غبار پیری بر چهره اش نشده بودم چقدر جوان بود و پدر عزیزم همینطور.......
دایی علی توی این مدت کمتر از همه تغییر کرده بود و جای زندایی اشرف مرحوم هم که حالا تازه عروسش در کنارش است( که ما هنوز ندیدیمش)
صدای آقاجانم را که شنیدم انگار همین دیروز بود که با ما حرف میزده...............خداوند رحمتشان کند.
یاد کودکی بخیر (این فیلم هم عجب چیزیه هااااااااااااااااا)
عصر مامانی رفت بهار خواب مامانی رخساره را شست (بخاطر شما که سعی می کردی هر جور شده به ما بفهمانی که می خواهی بری توش) و اولش شما با کمک خاله مشغول تاتی شی ولی بعد نشستی و شروع به چهاردست و پا رفتن کردی و چقدر شاداب بودی و تند تند می رفتی و می آمدی و لذت میبردی و حالت غیر قابل توصیفه.......
بعد هم با بابا که آمده بود دنبالمان برگشتیم.
دوشنبه می خواستم به خاله سحر بزنگم ولی گفتم شاید با تماسم حالش بدتر بشه و بی قراری کنه.
عصر هم خاله آمد تا ببینه می تونه خرابکاری شب قبل منو که عکسهات را پاک کرده بودم درست کنه که نشد. و فعلا رمم را عوض کردم تا یکی پیدا بشه برام ریکاوری کنه.
سه شنبه ٢١ تیر بلاخره به خاله سحر زنگیدم. الحمدالله بیقراری نکرد ولی خیلی ناراحت بود و حق هم دارد.
خدایی یادم نیست چهارشنبه بر ما چه گذشت
پنجشنبه هم با خاله رفتیم آتلیه و برای عصر وقت گرفتیم ( امان از دست بابات...... الان ٥-٦ ماه که بهش میگم بریم آتلیه و از محمد مانی عکس بگیریم هی می گفت زوده .... بزار درست بشینه...... بذار یکم بزرگتر بشه...... بگذار یکم حرف گوش کن بشه وووووو و خلاصه اگه به امید بابات باشم معلوم نیست برای دامادیت هم ببرتت آتلیه یا نه........!!!!! دوست داشتم ببرمت آتلیه افسانه نیلچی ولی چه کنم که به ما دوره و باید بابا ما را می برد ک......................ه)ساعت ٢ بابایی بردت حمام و بعد منو تو خاله و مامانی راهی شدیم و با نیم ساعت معطلی بلاخره نوبت شما شد...... ای کمی شیطنت کردی و اذیت شدیم و حالا امروز و فردا باید برم ببینم خانم عکاس چه کرده!!!!!!!!!!!
شب ساعت ٩ به مامانی زنگیدم که گفت حالم بده فکر کنم معده ام است که می سوزه و تیر میکشه تا کمرم.... نگران شدم و رفتم پایین فشارش را گرفتم ١٥ روی ٨ بود و تو را پیش بابات گذاشتم و مامانی را بردم بیمارستان و بعد از کلی انتظار و نوار قلبی دکتر آزمایش داد که جوابش ١٢ حاضر میشد و ما هم آمدیم خانه. وقتی رسیدم تو خوابیده بودی. ساعت ١٢ که زنگ زدم مامانی را ببرم بیمارستان دیدم با بابایی رفته و نشستم تا آمد ، خداراشکر همان معده اش بود و حالا بهتر است.
جمعه نگذاشتم مامانی غذا درست کنه و مهمان ما بودند( بعد از ماهها)و برایشان آلبالو پلو پختم و تا آخر شب پیش ما بودند.