محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

این روزهای تو

1391/4/27 15:43
نویسنده : ماماني
445 بازدید
اشتراک گذاری

١٩ روز بیشتر به تولد یکسالگیت باقی نمانده.

می بینی...... این عمر ما آدمها مثل برق و باد میگذره.........

این روزها عاشق اینی که تاتی کنی و موقع تاتی خودت می گی ت ت ( با فتحه بخوانید) تا بهت میگیم محمد مانی بریم تاتی دستت را میگذاری تو دستمان و بلند میشی گاهی هم که خودت هوس کنی همین کار را می کنی و بعد بلند میشی و به ما میخندی

روزها که میریم پایین دستت را به میز تلویزیون مامانی میگیری و بلند میشی و کنترل ضبط را برمی داری و میدی به مامانی وبه ضبط اشاره می کنی و خودت میشینیو به تلویزیون نگاه میکنی ( آخه مامانی برات سی دی چرا می گذاره تو هم عاشق آهنگهاش شدی) ضبط که روشن میشه با شادی تکون می خوری و و دست می زنی و گاهی که جو گیر میشی مچ دستت را تکان میدی و نانای میکنی

بابایی که از راه میرسه اول براش ذوق میکنی و اگه اول بغلت نکنه گریه میکنی..... و بعد تا میشینه میری سمت حموم و با و تمام توانت را به کار میبری که به بابایی بفهمانی بریم حمام

وقتی بهت میگیم توپت را بیار حتی با تفکیک رنگی(مثلا توپ قرمزه را بیار) میری میاری و همینطور گوریل - شیر و لگوهات( که جعبه اش هم قد خودته و هلش میدی)-ماشین( یا بیب بیب)و خیلی چیزهای دیگه والبته گاهی تنبلی میکنی و نشان ما میدی و میگی تو یعنی تو برو بیار( بچه پررو)

گرسنه ات که میشه اغلب یخچال را نشان میدی

خدانکنه در یخچال باز بشه که عین قرقی سر میرسی و گاهی هم خودت انقدر تلاش میکنی که درش را باز میکنی!!!!

یه برنامه درست حسابی نمیگذاری ما ببینیم و میری بغل تلویزیون و دکمه هاش را فشار میدی و شبکه را عوض میکنی

هر جا موبایل ببینی میدووی سمتش و بر می داری و اگه صفحه اش قفل باشه میگیری سمتمون و می گی : ایی

کاغذ و مجله و روزنامه هم جزو علایقت(البته مجله های مامانی را سریع پاره میکنی ولی تا حالا مجلات منو پاره نکردی)

برس که ببینی بر می داری و میکشی رو سرت

هر وقت بریم سمت تلفن می دوی میایی و میگی من من

تلفن اسباب بازی و موبایل که به  دستت میفته میزاری در گوشت(البته همیشه برعکس میزاری)و بعد میگیری سمت من و توقع داری من حرف بزنم وبا این کارت بیچارم کردی

امروز هم رفته بودی کفشهای مامانی که تازه خریده بود آورده بودی و اصرار داشتی پات کنه تا تاتی کنی!!!!!

هر کس زنگ، کلید برقو کولر را جلوی شما بزنه سریع میگی من من یعنی من بزنم

مامان- م م (با کسره)- به به(بخصوص وقتی کیف خاله که همیشه توش خوراکی میبینی)-نه-من - بابا- نی(نیست)-رف(رفت)را میگی البته یه چیزهای دیگه هم میگی که هنوز مطمئن نیستم اتفاقی میگی یا نه.......

و پارسال این روزها دیگه نفس من بالا نمی آمد و از پا درد نمی تونستم راه برم و حسابی بلند شدن و نشستن و خوابیدن برام مشکل بود و تحمل گرما را که نگو مدام کولر روی زیاد روشن بود و من شب تا صبح زیر کولر با درجه زیاد و بدون پتو می خوابیدم و تا صبح ٢٠ بار میرفتم گلاب به روت توالت می آمدم و دریغ از یه خواب درست و حسابی....

دوشنبه به دوشنبه با مامانی میرفتمپیش دکتر کنعانی برای چکاب.

مدام میرفتم جلوی آینه شکم بزرگ شده ام را میدیدم و نوازش میکردم با تو حرف میزدم

کار هر روزم بود که برم سر کمد لباست و درشون بیارم و نگاهشون کنم و با عشق تا کنم بگذارم سر جاش

همین روزها بود که سونوی آخر را رفتم و دکتر هاتفی گفت بچه ات دختره و منم که قبلا پیش دکتر لاریجانی رفته بودم و دکتر نشونم داده بود و گفته بود پسر با اطمینان کامل گفتم نه پسره

دکتر برام کلی تقویتی نوشته بود و بهم گفته بود گرمی نخور و تا می تونی آب و مایعات بخور و شیرینی و شبها غذای سبک بخور

و پارسال امروز به نظرم خیلی دور بود ولی امروز که به گذشته نگاه می کنم خیلی نزدیکند ولی حیف که دستم بهش نمی رسه......

با اینکه در طول بارداری تایم طولانی را استراحت مطلق بودم ولی از بهترین و شیرین ترین روزهای عمرم بود.... نمی دانم اگر دوباره باردار بشم بازم اینقدر لذتبخش و شیرین خواهد بود یا نه؟؟؟؟؟؟

------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: تو و دوستهای نی نی وبلاگیمون را نمی دانم ولی خودم عاشق این پستم هستم و با خوندنش لذت میبرم.

انشالله خاطرات زایمانم را هم تا روز تولدت می نویسم(البته تو دفتر خاطرات نوشتم)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله نسيم
28 تیر 91 9:15
مريم جون چه خاطرات خوبي نوشتي بهنظر منم بهترين خاطره مادر دوران بارداري خوش بهحالمون چونبابا ها اين مورد تجربه نميكنن راستي معلومه پسملمون خيلي باهوشه چون رنگهارو خوب ميشناسه وخوبم ميتونه حرف بزنه براي محمد ماني خودم
مامان ساينا
28 تیر 91 13:59
وبلاگ زيبايي داريد همينطور وبلاگ شعرهاي كودكانه.دوست داشتين به ما هم سر بزنين