تعطیلی تهران
عزیزم
شنبه عصر با بابایی و مامانی رفتیم ختم دایی شوهر خاله و موقع برگشت خیلی اصرار کردند که شام بیایید بریم منزل و ما نپذیرفتیم و داشتیم برمی گشتیم که اکرم خانم مادر شوهر خاله زنگید و قسم خدا و پیغمبر که برگردید و ما هم برگشتیم.
وای که تو چه آتیشی سوزوندی و حسابی با بچه ها بازی کردی. منم کلا نگران بابا بودم ، آخه بابا سر کار بود و نیامده بود و آنجا هم شب مراسم داشتند و تا ١١ طول کشید.
یه نی نی خوشگل هم آنجا بود به اسم مارتیا که نوه دختر خاله شوهر خاله بود و منم وقتی تو سرگرم بازی بودی بغلش کردم.
شب شوهر دختر دایی شوهر خاله زحمت کشید و ما را تا دم در خانه آورد و وای که بخاطر امنیت و این ایست بازرسی هایی که بخاطر اجلاس سران غیر متعهد ایجاد کردند چه ترافیکی درست شده!!!!!!
بخاطر این اجلاس از ٧ تا ١١ شهریور تهران و البرز تعطیل شده و یکسری محدودیتهای ترافیکی هم اعمال شده. شنیدم به خانواده هایی هم که نزدیک هتل های محل اقامت مهمانان هم هستند مبلغی داده شده تا محل زندگی خود را ترک کنند.
یکشنبه عصر هم من و شما و مامانی رفتیم مطب دکتر حسینی نژاد برای چکاب ماهیانه شما که دکتر این ماه رضایت نداشت و گفت که بهت بیشتر برسم تا نپل بشی. بهم گفته حداقل سه وعده سوپ ماهیچه و قلم بهت بدم و میان وعده فرینی و آب میوه و تخم مرغ و پوره باید بخوری.
کف پاهات هم به دکتر نشون دادم.........آخه مامان آذر اینها که خانه مان بودند یه شب رفتیم خانه خاله مهین که آنجا به من گفتند کف پاهات صاف......... منم قبول نکردم ولی فرداش گفتم نکنه راست بگن و این شد که به دکتر نشان دادم و گفت:
١- فوقش اینه که سر بازی نمیره
بعد معاینه کرد
٢- قوس داره ولی کمه........... به مرور بهتر میشه
دوشنبه شب رفتیم خانه خاله.......... زیاد نماندیم و حدود یک ساعت خانه شان بودیم.
سه شنبه اولین روز تعطیلی ها بود که اتفاق خاصی رخ نداد و فقط عمو پیمان (پسر خاله بابا و برادر زن عمو مونا «بابا مهرگان») آمد خانه مان و ماهواره مان را که چند ماهی بود خراب شده بود درست کرد. دستش درد نکنه. بنده خدا هر وقت میاد هزینه اش را هم نمی گیره.
چهارشنبه بابایی وقت دکتر قلب داشت( بلاخره با کلی تحقیقات دکتری که بابایی را ٨ سال پیش عمل کرده بود پیدا کردیم. خ اول نیروی هوایی)
بابا و بابایی با هم رفتند و من و مامانی هم گفتیم بریم خانه خاله. طبق معمول برای رفتن خانه خاله باید از پارک رد بشیم .........با مامانی تصمیم گرفتیم از کنار زمین بازی رد نشیم که شما هوس نکنی هر چند که باهوش تر از این حرفها بودی و با دست به آن سمت اشاره میکردی ولی آهت ما را گرفت و میانه پارک تلفنم زنگ خورد(بابا)که کجایید دکتر ساعت ٧ میاد......... من و مامانی گفتیم تابت بدیم بریم خانه که دیدیم بابا و بابایی آمدند و تا ٦ پارک بودیم.
بلاخره ساعت ٦:٣٠ رفتند دکتر و ٨:٣٠ آمدند ٨٥ هزار تومان پیاده شده بودند.................
خدارا شکر اسکن مشکلی نشان نداده و دکتر داروهای بابایی را کمی تغییر داده بود.