گل پسری من
هفته پیش پنجشنبه رفتیم سوپر گوشت سیمرغ که متعلق به آقای امینی صاحب کار بابایی عباسه( همون که تو پاسداران ادکلن فروشی داره). البته سوپر گوشتش تو دزاشیبه..... چه سوپری ...... در سه طبقه .... طبقه همکف که گوشت گوساله و گوسفند دارند و البته انواع جوجه کباب و فیله گوشت و یکسری غذاهای آماده...... طبقه پایین مرغ زربال و ماهی و طبقه دوم هم ادویه و سبزی خشک و انواع سس و یه بالکن که توش برای مشتری ها کباب طبخ میکنند تا بعد از خوردن کباب بخرند و برای ما هم ویژه کباب طبخ کردند و شما هم حسابی از کباب مکزیکی خوشت آمده بود و با اینکه کمی تند بود دوست داشتی و می خوردی.
بعد از تست کباب گوشت خریدیم که بابایی عباس بنده خدا حساب کرد.
شب هم دیگه برای بابایی دیر بود که بره کرج و ما آوردیمش خانه مان و بابا هم برامون از بیرون شام گرفت.
جمعه صبح هم بابایی عباس رفت کرج و منم مشغول بسته بندی گوشتها شدم. عصر دیگه حسابی حوصله مان سر رفته بود و این شد که با بابا و مامانی رفتیم شکوفه و یه دوری زدیم.
شنبهآخرین روز تعطیلات تهران بود که بابا رفت سر کار و عصر هم خانه بودیم.
توی این مدته خاله هم نبود آخه مادر شوهرش خانه شان مهمون بود....... آخه خاله خورش کنگراش خوشمزه است و آدم را پاگیر میکنه ههههههههههههه
بنده خدا خاله هر ترم فصل امتحان که میشه مهمون داره........
یه چند وقته ؛ تقریبا از وقتی از مشهد آمدیم؛ یه دل سیر خاله را ندیدیم.... آخه ما عادت داشتیم یه روز در میان خاله را ببینیم ولی تو این یک ماه و چند روزه خاله حسابی در گیر بیماری دایی آرش بوده و اینجا نیامده غیر اون چند روز که آرش بیمارستان بستری بود که باز آن موقع هم خاله یا سر کار بود یا مدام بیمارستان.انشالله آرش هم زودتر خوب بشه تا از این درد های لعنتی خلاص بشه.
چقدر بده که مدام وبلاگت را آپ نمی کنم .... چون اتفاقات و کارهات یادم میره
تازگی ها خیلی واضح تر مامان و بابا میگی و به مامانی هم میگی :ماماما
دیگه اگه پیپی کرده باشی خودت دم دستشویی میری و اگه ازت بپرسم پیپی کردی با کارهات خودت جواب میدی.
گاهی وقتها مامانی سرپات میکنه و تو هم جیش میکنی...... کاش زودتر جیشت را بگی........
این مدته که خاله را کم می بینی دلت براش تنگ میشه و این را از کارهات و ذوق هایی که با دیدن خاله می کنی تشخیص دادم......:
خاله که میاد شادی تو چشمهات پیداست.
بوسش می کنی( کاری که با هیچ کس دیگه نمی کنی حتی من!)
میری بغلش و دوست نداری بره و وقتی هم تو میری خانه شان اصرار داری خاله را با خودت بیاوری.
سه شنبه گذشته خاله بخاطر کمخونی شدید که در اثر خونریزی معده ایجاد شده بود آرش را بیمارستان محب بستری کرد و خدا را شکر جمعه دایی آمد خانه.
البته بنده خدا حسابی از کمخونی ضعیف شده و پادردش هم امانش را بریده.
جمعه مامانی رخساره من و دایی مهدیم و زندایی مرجان و سبا هم آمدن خانه مان که شما چه کردی...... اولا که هر چی سبا برمی داشت تو هم می خواستی با همان بازی کنی و همان کار را بکنی ( که این رسم مهمان نوازی نیست) بعد هم سبا خوابش میامد و تو انقدر سر و صدا کردی که نذاشتی بخوابه.و.....و.....و.......و شاهکارهات یکی دو تا نیست که......
یه چند روزه رو مخ باباتم که ببریمت آرایشگاه تا موهات را کوتاه کنیم.......... روزها را بشمار و ببین من چند سال دیگه موفق میشم!!!!!!!!!!!!!!!فکر کنم آخرش یا دوباره خودم کوتاه کنم یا بابات منو از رو ببره و رازی شم خودش با ماشین بزنه.( بابای شماست دیگه!!!!!!!!!!!!!!!)
راستی خاله برات یه سری ماشینک های پلاستیکی کوچولو خریده که خیلی نرمه( روش که نوشته جنبه آموزشی داره!!!!!!!!!!) یه پازل آهنربایی هم برات خریده.
راستی هر وقت خاله میاد میدویی میری سراغ کیفش تا قاقا برداری
دیشب با بابا داشتیم رقص میدیدیم( از این رقص های خارجی) که یک دفعه دیدیم شما داری تلاش می کنی اداش را دربیاری
نمی دانم باید تشویقت کنم....... بخندم.........نمی دانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی صلوات هم می فرستی ها.......... البته فعلا فقط الا لا و بعد ممم میگی
دیگه اینکه وقتی میریم بیردن دوست داری خودت تنها راه بری( ماشاالله برا خودت مردی شدی)
و در آخر
دوستت دارم یه عالمه