محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

سلامممممممممم

1391/7/12 15:27
نویسنده : ماماني
1,571 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگری

نگو که خودم می دونم....................

بقول نسیم جون مامان آرتین تنبل شدم

جونم برات بگه ٥ شنبه بابا رفت سر کار ظهر زنگید که پایه ایی شب بریم کرج خونه مامانم اینا و ما هم گفتیم شما صاحب اختیارید و اینجوری شد که کارها را انجام دادم و بار یه سفر یک روزه به استان البرز(ههههههه) بستم و بابا که آمد راهی شدیم البته موقع حرکت خواب بودی و بیدارت کردم و لباس پوشوندمت و رفتیم.................

امان از این جاده آزادگان..................... چه ترافیکی بود حسابی خسته شدیم ............ شما هم که برای خودت آقایی بودی و ساکت بیرون را نگاه میکردی و چون خوابت را هم کرده بودی لالا نداشتی

تو را گرسنه ات شده بود و خدا را شکر شیر برات برداشته بودم ولی با شیر که سیر نمی شدی غذا و دنت هم داشتی ولی قاشق نداشتیم و باز خدارا شکر چوب شور که خیلی دوست داری و چی پف بالشتی هم تو کیفم همیشه پیدا میشه بهت دادم و خوردی.

تو ترافیک آزادگان خدا خدا میکردم مخصوص ترافیک نباشه که نبود و فقط یکم تو کرج شلوغ بود و شما را خسته کرد به بلوار مطهری که رسیدیم داشت خوابت میبرد که چون کمتر از ٥ دقیقه بعد می رسیدیم با بابا آنقدر دست زدیم و شعر خوندیم که نتونی بخوابی.

اینبار برای اولین بار با دیدن مادر بزرگت اینا کریه نکردی و میشناختیشون ولی تا چشمت به عمه بابا که آنجا مهمان بود افتاد زدی زیر گریه..................

طبق معمول هر دفعه به محض رسیدن مشغول بازی شدی از این اتاق به آن اتاق و آشپزخانه و اینبار درب بالکن هم باز بود و تو بالکن هم میرفتی و برای همین یک قاشق هم غذا نخوردی و تا ١٢ شب بازی میکردی.

صبح جمعه پسر سحرخیزم ساعت ٦:٣٠ بیدار شد و تا ٧:١٥ پیش خودم بودی که یکدفعه از لای در بابا عباس را دیدم که از آشپزخانه رفت تو اتاقش و بهت گفتن: بابایی بیرونه برو باهاش بازی کن ................بلکه یه چرت دیگه بزنم..................... تو هم با ذوق رفتی و نه گذاشتی بابایی بخوابه نه مامانی........................... به من میگن عروس بد جنس ههههههههه

ولی انقدر اون بیرون غر زدی که از رو رفتم ( پیش خودم گفتم الانه است که میگن مادرش خوابیده این بچه را گرسنه انداخته تو جون ما خوابیده .......................... والله دیگه خودم باشم همین را میگم)

وقتی آمدم بیرون دیدم مامانی بنده خدا برات صبحانه آورده نخوردی و رفته برات یه شیشه چایی درست کرده که تو هم عشق چایی تا دیدی گرفتی و تا ته هم خوردی و دنبال بقیه اش بودی که من آمدم و صبحانه ات را بهت دادم.

بعد هم با بابایی عباس رفتی پارک و یه ٢ ساعتی پارک بودی وقتی آمدی فکر کردم خسته ایی می خوابی ولی....................................... بابایی عباس خوابید ولی تو همچنان مشغول بازی............

ظهر عمو امید و زن عمو مونا هم آمدند و جمعمان جمع شد . عمو اینها که هفته پیش از شمال آمده بودند برایمان کلوچه آورده بودند به همراه یه دلقک چوبی برای شما.

دستشون درد نکنه.

عصر هم بابا شما را برد بیرون و زنگید که هوا خوبه شما نمی آیید؟

این شد که من و عمه آتنا و موناجون هم آمدیم ولی مامانی و عمه بابا نیامدند. وقتی رسیدیم دیدم بغل بابا هستی یه تلفن هم تو دستت و مشغولی از قرار معلوم بابا برات از یه دست فروش که همیشه سر سوم میشینه خریده بود.نکته جالب و مفید این بود که تلفنش فارسی حرف میزنه.بابایی عباس و عمو هم که برای کاری بیرون رفته بودند به ما ملحق شدند. رفتیم پوشیران برات یه سرهمی و یه دست بلوز شلوار برای خانه خریدم و بعد هم رفتیم سر پنجم برای خودم شلوار خریدیم.

ساعت ١٠:٣٠ هم به سمت تهران حرکت کردیم و به محض پار ماشین بیدار شدی و اول از همه کلی تو کوچه گریه کردی بعد هم بالا و کلی طول کشید تا با خوردن می می خوابیدی.

صبح لباسهات را بردم نشون مامانی بدیم که دیدم مامانی هم بیکار نبوده و برات یه پیراهن و یه جلیغه خریده بود. دستش درد نکنه که مثل همیشه شرمنده مان کرد.

یکشنبه هم مامانی مریض شد و سرماخورده بود که هنوز هم سینه اش درد میکنه.

دوشنبه برا خاله پرو بازی در آوردی و بهت گفت برو بابا ................... و تو هم مدام این جمله را براش تکرار کردی

من دولا شده بودم بغلت کنم که خاله دولا شد بو سیدت و موقع بلند شدن سرش محکم به سر من خورد و من آخ بلندی گفتم و سرم را گرفتم و نشستم و البته می خندیدم ولی دستم از زور درد جلوی صورتم بود و تو که این صحنه را دیدی شروع به زدن خاله و دفاع از من شدی

شیطونی که می کنی مامانی میزنه رو پاهاش و میگه : از دست محمد

حالا تو هم یاد گرفتی و همراهیش میکنی و میزنی رو پاهات و میگی: از د م م

یه کار بامزه دیگه: امروز بابات منو بغل کرده بود و بوسید و تو هم که تا دیدی آمدی جلوی من و با التماس دستت را بالا نگه داشته بودی و نق می زدی که بغلم کن........................

بابا هم که دید حسودی می کنی مدام تکرار میکرد.

متاسفانه عکس جدید ندارم یعنی رم گوشیم را عوض کردم  بعدا جبران میکنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان محمدرضا
12 مهر 91 15:53
سلام گلم . ماشالله چه مامان خوب و مهربونی هستی . من وقتی شما ها رو می بینم دلم به حال محمدرضام میسوزه . یه مامان تنبل و بی حوصله داره
نسیم-مامان آرتین
15 مهر 91 9:04
ای مامان این چه کاری جلو بچه انجام میدین همین کارا میکنید که بچه میگه من زن میخواهم راستشو بخواهی خونه ماهم همیشه این برنامه هست اما امان از دست این بابا ها که مدام دوست دارن داد این پسرارو دربیارن برای شماها