محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

محرم ماه خون

1391/9/3 8:05
نویسنده : ماماني
438 بازدید
اشتراک گذاری

یا مسیح الحسین یا علی اصغر

سلام عزیزم

٨ روز از ماه محرم میگذره و این دومین ماه محرم زندگی شماست.از خدا می خوام که همراهی ام کنه حسینی بارت بیارم.

متاسفانه علیرغم خواسته قلبی من و بابا که تو این ماه شما را به هیئت ببریم نشده که بریم. فقط یکبار شب دوم بابا بردت که خیلی زود دیده بود از پس شما برنمیاد و برگشتیدو یکبار هم شب چهارم رفتیم که تو را بردم زنانه ولی جا نبود و تو حیاط ایستادیم .شبهای بعد بابا دیر آمد نرفتیم و  دیشب هم چون باز برای مراسم دیر بودرفتیم تو خیابان هیئت عزاداری ببینیم که شما قبل از اینکه هیئت بیاد بیرون تو کالسکه چوب شور به دست خوابیدی و جالبه که با صدای طبل هم بیدار نشدی!!!!!!!!

امروز هم که با بابا و خاله و مامانی رفتیم مصلی امام خمینی برای مراسم شیر خوارگان حسینی و به شما لباس علی اصغر پوشاندیم که انشالله حضرت علی اصغر نگهدارت باشد.

بنده خدا خاله سحر به حرف من که تعریف کرده بودم پارسال ٦:٣٠ مصلی بودیم زود رفته بود و ٦:٤٠ به من زنگید که رسیده و برامون جاگرفته و ما هم ٧:٣٠ آنجا بودیم. خاله سحر با خواهر های دوقلوش زینب و زهرا آمده بود و صد البته گل پسرش جیگر خاله مهراد جون که ازش عکس گرفتم و در اولین فرصت عکس هر دوتا علی اصغرهای عزیزمان(مهراد و محمد مانی) را میگذارم.

راستی مهراد جون امروز تولد ٤ ماهگی اش بود................ خاله جون تولدت مبارک عزیزم.

وای که چقدررررررررررررررررررررررررررررررر دلم برا خاله سحر تنگیده بود انشالله یه روز با خاله مرجان خدا قسمت کنه بریم خونشون یه دل سیر ببینیمشون.

خیلی خیلی مصلی شلوغ و متاسفانه گرم بود و شما نی نی ها هم خیس عرق. یه نی نی پشت سرمون که از گرما حالش بهم خورد طفلی ، بنده خدا مامانش تنها آمده بود و با دیدن این صحنه حسابی ترسیده بود.............. انشالله که صحیح و سالم باشه و مریض نشه خدایی ناکره............ آخه حسابی تپل مپل بود و بچه تپل هم تو چشمه دیگه..............  .

ظهر که آمدیم خانه چون صبح زود پاشده بودیم همه خواب آلود بودیم، غیر شمااااااااااااااااااااا . من هی چورت می زدم و تو میامدی بیدارم میکردی.....یه بار ازم میرفتی بالا دستت به پریز تلفن برسه......... ، یه بار پلنگ صورتی ات را میادی بغلم بخوابونمش..................، یه بار میامدی شیر بخوری......، یه بار موهام را میکشیدی..............، خلاصه بردمت زیر پتو و بهت شیر دادم گرمت شد خوابیدینیشخند

دیگه غروب بود بیدار شدیم و ساعت ٧:٤٠ هم رفتیم هیئت تو هم کلی با یه خانومه و اطرافیانش سرگرم شده بودی و نقل مجلس شده بودی و آخر مراسم که چراغها را خاموش کردند فکر کردی باید بخوابیم یکم غرغر کردی و تو بغل مامانی خوابیدی.

قرار بود فردا بریم خانه مادربزرگ من که بریم هیئت عمو محمود اینا و عاشورا هم تو آن محل باشیم که با خبر شدیم زن دایی مرجان مریض شده و رفتنمان را کنسل کردیم. انشالله تاسوعا و عاشورا سال آینده.

تو این هفته هم کلاسهام شروع شده و روزهای زوج کلاس دارم................میبینی بازم مامانت با کلاس شده هههههههه.

دوستت دارم یه عالمه

بزودی سر وکله ام با عکسهات پیدا میشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله سحر
5 آذر 91 19:31
سلام مهربون. ما هم خواب آلو بودیم و این پسره شارژ.به هر حال خدا قبول کنه
خاله نسیم
6 آذر 91 9:02
عزا داریت قبول باشه گلم مریم جون خداروشکر ماهم یه دوست با کلاس پیدا کردیم
خاله سحر
6 آذر 91 16:53
مهراد در مسابقه محرم شرکت کرده لطفا رای بده http://2nyaienafis.niniweblog.com/post1409.php
♥ الهه مامان روشا جون♥
8 آذر 91 1:06
عزاداریهاتون قبول. عزیزمی مریم جون مگه دانشجویی؟