محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

کارهایت_اندر احوالات محرم-و قطره ایی از دلتنگی های مادرانه

1391/9/11 11:47
نویسنده : ماماني
493 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان

( پست امروز خیلی طولانیه حوصله اش را نداری برو سر فرصت بیا....... من اینجا می مونم تا برگردی)

بی عکس اومدم چون از تنبلی هنوز عکسهات را گوشی بابا به لب تابم انتقال ندادم.

قربونت برم که دیروز لغت : جیگر را به دایره لغاتت اضافه کردی و امروز سلام را.

عزیزکم فدای اون خنده های شیرینت هر روز که میگذره بزرگتر میشی و من حسرت می خورم که چرا عقربه های ساعت تند تند حرکت می کنند و زود زود جای ماه و خورشید عوض می شود.

یه مدته که مشغول بافتن یه سر همی برات هستم و مامانی هم مدام داره لباسهایی که قبلا بافته و حالا برات یه کم کوچیک و بزرگه درست می کنه و تو هم تا میل بافتنی را خالی می بینی تند و تیز برش می داری و از بافت خارجش می کنی و .................... و با میل در میری و من هم عصبانی نگران از فرارت با میل بافتنی دنبالت.

یا کلاف کاموا را بر میداری و از هم باز میکنی و باهاش بازی میکنی.

گاهی وقتها میایی و میگی : جیش.............. یعنی بریم من جیش دارم و بیشتر و قتها هم این زحمت را به پوشک واگذار میکنی . هر وقت هم پوشکت را می خواهیم عوض کنیم یا بشوریمت حتما باید بری جیش کنی و گرنه قبول نداری!!!!!!!!

کشو من و بابا و البته آشپز خانه هم که از دست شما یک لحظه آرامش ندارند.............. کشو بابا را باز می کنی جوراب هاش را در میاری و سعی می کنی پات کنی و کشوی من را باز می کنی و ............ میریزی کف اتاق. من همش نگرانم نکنه جلوی کسی این کار را بکنی و آبرو برام باقی نگذاری.

دیگه درب بوفه ات را هم باز میکنی و عروسک ها و اسباب بازی هات را هم در میاری البته ٢ طبقه اول که دستت می رسه را.

علاقه خاصی به سوپر سر کوچه داری بخصوص اگه حاج خانم یا دخترش پشت دخل باشند چون دیگه حسابی برای خودت به همه چی دست میزنی.

جدیدا آقا شدی و تو کالسکه میشینی البته اگه بابا یا بابایی نباشند چون اگه باشند انقدر گریه میکنی تا بغلت کنند.

دیگه پازل مزرعه را یاد گرفتی و انجامش میدی ولی هنوز به لوازم پزشکیت بیشتر از همه علاقه داری.

چند شب پیش غفلت کردم و بعد از دادن قطره آهن و ویتامین که ترکیبیش را می خوری یادم رفت قطره را بردارم و بعد از چند دقیقه بابات صدام کرد که محمد چی دستش ؟ و من که آمدم دیدم هر چی تو بطری بود(که پر بود) ریختی رو فرش و قطره چکانش را کردی تو دهنت.

موقع سفره انداختن و جمع کردن کمکم می کنی و چیزهایی که سبکه و ریختنی و شکستنی نیست را جابجا می کنی و بالشت هات هم صبح ها بهم میدی تا بگذارم تو کمد.

خدا نکنه لباس بشورم و تو خانه روی رج بند پهن کنم................... چون.................. با دیدن رج بند مثل نردبان ازش میری بالا............

ادامه داره بیا تو

قربونت برم که به فکر مامانی با دست ظرف نشوره:...............آخه چند وقت پیش دیدم هر چی قاشق تو کشو بوده انداختی تو ماشین لباسشویی هههههههههههه منم به بابا گفتم برام ماشین ظرفشویی بخره تا تو دیگه غصه نخوری...............بابات هم گفت چشم عزیزم شما یه لیست از لوازم مورد نیازت بنویس بده به من برات تهیه کنم...........

دیگه ما تو خانه مان هر چی گم بشه باید تو سوراخ سمبه ها دنبالش بگردیم................. هفته پیش بابا کلی ملاقه و کفگیر و قاشق از پشت بوفه پیدا کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منم نزدیک ٢٤ ساعت کلیدهام را گم کرده بودم که تمام زندگی خودم و مامانی را زیر و رو کردیم و درنهایت از کیف مامانی پیداش کردیم.

یه شب هم مامانی و بابایی کلی دنبال کنترل تلویزیون گشته بودند و نیافته بودند و فردا صبحش مامانی از زیر کابینت پیداش کرده بود.

الان یه چند روزه دو تا از لباسهای من گم شده هر جا که به فکرم میرسیده گشتم ولیییییییییییییییییییی

اندر احوالات تاسوعا و عاشورا:

امسال تاسوعا و عاشورا خاله نبود.

شب تاسوعا با مامانی رفتیم هیئت و صبح تاسوعا اول رفتیم بیرون و جای خاله خالی عدسی و شیر کاکائو زدیم به رگ و شما هم نوش جان کردید. بعد رفتیم هیئت و ناهار قرمه سبزی دبش بهمون دادن که عالی بود. شب هم رفتیم هیئت که همگی خانمها یاری کردند تا شما را در هیئت نگه داشتیم. همه که موبایلها را باید در اختیار شما می گذاشتند و سر کیف یه خانمه هم رفتی و دل و روده اش را ریختی بیرون بعد رفتی با دوتا پسر بچه بزرگتر از خودت یکی سه ساله و یکی ٥ ساله بازی و کلی بهشون زور گفتی و چراغها هم که خاموش شد لالا کردی و اون پسر کوچیکه هی میومد کرمت می ریخت که آخرش مامانی دعواش کرد.

روز عاشورا رفتیم پیاده را امام حسین که پر از جمعیت بود ولی دسته عزاداری به نسبت کم بود. روز عاشورا بابایی هم باهامون آمده بود ولی برای نماز رفت مسجد و بعدش بابایی عباس آمد و ملت کلی از شما خوششون میامد و مدام ازت عکس میگرفتند . م امام حسین که رسیدیم به خاله که از صبحش آنجا بود زنگیدم که ببینیمش ولی رفته بود. شما هم تو بغل بابایی عباس خوابیدی. من و مامانی که خسته شده بودیم نمی تونستیم آرام آرام راه بریم برای همین تند تند جلو می رفتیم و شما هم بغل بابا و بابایی عباس آسته آسته آمدید. من و مامانی بعدش رفتیم مسجد جابری هیئت که تا ٢ آنجا بودیم و اگه بدونی من چقدر دل قیمه می خواست ولی غذا تمام شد و به ما نرسید فکرش را بکن ............... آمدیم خانه و دیدم داری با بابات بازی می کنی و رفتم غذا داغ کنم که مامانی آمد بالا و غذای بابایی که از مسجد ارباب گرفته بود داد به من که قیمه می خواستم آخه امسال قیمه نخورده بودم که عجب قیمه ایی هم بود هم خوشمزه بود و هم پر از خلال پسته و بادام و گوشت اونم تو این اوضاع و احوال گرانی ها.

شب هم بابا و بابایی رفتند هیئت و مامانی هم رفت ولی چون تو خوابت می آمد من نرفتم. راستی غروبش خاله هم آمد و برات طبل خریده بود که تو همان ضربات اول داشتی اوراغش میکردی!!!!

روز بعد من تو گیشا کار اداری داشتم ساعت ٢ و بعد هم فرهنگسرا کلاس داشتم. مامانی هم چهلمکین روز فوت عمه اش بود و خانه نبود و خاله و بابایی و بابا هم سر کار و من مانده بودم با شما چه کنم.................

شما هم طبق عادت این چند هفته پریز تلفن را کشیده بودی و موبایل من هم خاموش شده بود و این ٤ نفر هم تماس پشت تماس و نگران شده بودند .................. تا................ اینکه بابا آمد و فهمیدیم که بله....................... با وصل شدن تلفن خاله و بابایی و مامانی تماس گرفتند و از نگرانی در آمدند. خاله که مرخصی گرفته بود و داشت می آمد شما را نگه دارد که با آمدنش من به دنبال کارهام رفتم و بابا هم که دید شما افتخار دادید و پیش خاله می مانید و با من آمد و من هم برای پایان دادن به نگرانی های خودم و بابات به بابایی هم زنگ زدم که زودتر بیاد. و اینجوری شد که من هم به تمام کارهام رسیدم.

دوشنبه و سه شنبه هم هیئت برقرار بود که ما به دلیل خستگی مامانی و دیشب هم برودت هوا نرفتیم.

و گاهی چه زود دیر میشود...................................

از دیشب دلم گرفته و غمگینم مدام به بهنام کوچولو که کوچکترین اهدا کننده عضو تو ایرانه و پدر و بخصوص مادرش فکر می کنم...........................

دیشب تو اخبار نشونش داد........................

بهنام  شیر خوار ٢ ساله ایی که بر اثر سقوط از پله دچار مرگ مغزی شده بود و حالا پدر و مادرش برای اهدا عضو جگر گوشه شان رضایت داده بودند...........................

خدای من چقدر سخت و درد ناکه ...........نه نه نه سختی فقط برای یه دقیقه اش...................

با هزار و یک امید بار دار میشی و در بدترین شرایط هم که باشی باز هم روزهای خوب و شیرینی پشت سر میگذاری و چقدر شادی...................... ٩ ماه میگذره و با دیدن فرزندت تمام دنیایت در کودکی که در دستانت است خلاصه میشود................... از شیره وجودت با میل و اشتیاق به او می خورانی و لذت میبری................ از نگاهش قدر دانی را میبینی..................با خنده اش میخندی و با گریه اش می گریی....................روزی که مینشیند................روزی که سینه خیز میرود..............چهار دست و پا.................می ایستد.................... قدم برمیدارد................. مامان می گوید.................بابا می گوید................. و با سختی کلمات دیگر را بیان می کند و خیلی کارهای دیگری که می کند....................... و همه برای تو شیرین است..................... چه آرزوها که برایش نداری....................او همه دنیای توست .......................... و در یک لحظه دنیا تمام می شود.........................دنیا تمام می شود اما تو زنده ایی و نظاره گر پایان دنیایت و تن نحیف دنیایت را به آغوش خاک میسپاری و روحش را که امانتی از خدایت نزد تو بود به دست فرشته ها مسپاری و چه زود این امانت داری به پایان رسید..................... لباسهایی که برایش خریده بودی و هنوز فرصت پوشیدن آنها نرسیده بود همدم تنهایی تو میشود....................... کودکی که تا دیروز زمین می خورد و تو را نگاه میکرد و مینگریست تا نوازشش کنی و تسکین یابد و فقط و فقط در آغوش تو آرام میگرفت را باید حالا در زیر خاک تنها بگذاری و بروی به جرم اینکه هنوز نفسی در تو باقیست و هیچ کس فریاد تو را که می گویی دنیای من به پایان رسیده........ به جسم من ننگرید که راه می رود و حرف می زند من هم مرده ام را نمیشنود ......................... آری دنیا به پایان رسیده ولی تو هنوز هستی.

خدایا قسمت می دهم به شریف ترین بندگانت که کودکان را پناه خودت حفظ کن و نگهدار

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

امیر مهدی و عمی
8 آذر 91 13:53
سلام وبلاگ بسیار خوبی دارید. خوشحال میشم به وبلاگ ما هم سر بزنید
مامان مهراد
10 آذر 91 23:15
خیلی ببوس. مبارک باشه به خاطر کلمات جدیدیی که یاد گرفته. بمیریییییی این چند جمله آخر رو همچین نوشته بودی نشستم گریه کردم. بد نیست بری مداح بشی هاااا. به دور از شوخی واقعا سخت واقعا سخته. خدا به پدر و مادرش توانایی و اجر بده.
نسیم -مامان آرتین
11 آذر 91 8:43
مریم جون از اول پستت یه لبخندی رو لبام نشسته بود ولی همین که به اخر پست رسیدم از ناراحتی چشام تار میدید واقعا ناراحت شدم اما این جیگر خاله حسابس شیطون شده میبینم شیطنت این وروجکها هم مثل همه یه با آرتین کنترل خونه مامانی رو انداخته بود تو بخاری عمق فاجعه رو داشتی دیگه