محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

سفر پاییزی ما به کاشان

1391/9/12 22:30
نویسنده : ماماني
472 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گل مامان

ما پنج شنبه ظهر به سمت کاشان حرکت کردیم(برای مراسم سال عمه منصوره عمه بزرگ بابا ) . قرارمون با عمو امید بعد از عوارضی تهران- قم بود که ما دیر راه افتادیم و یه نیم ساعتی معطلشون کردیم.............. خوب همیشه شعبون یه بارم رمضون هههههه

به هم که رسیدیم من وتو رفتیم تو ماشین عمو امید و بابا عباس آمد جای ما آمد. حسابی گرسنه بودیم این شد که استراحتگاه آفتاب مهتاب که حدود بیست کیلو متری قم بود برای ناهار نگه داشتیم و یه پیتزا توپ مثل همیشه مهمون بابا عباس زدیم تو رگ و برای اولین بار شما هم پیتزا نوش جان فرمودید.

تو فاصله اینکه پیتزاها حاضر بشه بابا عباس شما را برای قدم زدن برد بیرون و بابا و عمو هم رفتند گاز بزنند و من و مونا جون و عمه آتنا و مامان آذر تو رستوران بودیم که دیدیم هی اعلام می کنند شماره ١٧٢ و هیچ کس هم عکس العمل نداره و این شد که بابایی زنگیدیم و شماره فیش را پرسیدیم و دیدیم بلللللللللللللله

بعد از ناهار دیگه یه کله رفتیم کاشان و یه یک ساعت بعد از اذان رسیدیم و یک راست رفتیم خانه عمو جون محمد. عمو جون و ناهید خانم هم که عشق شمایند. تا رفتیم تو عمو جون محمد تو را از بغلم گرفت و روم نشد نه بگم و تو هم انگار تو رو دربایستی بودی چهره ات نشون میداد که آماده گریه ایی ولی برام عجیب که چرا گریه نکردی............. همونجوری بودی و عمو جون هم مدام می بوسیدت تا اینکه عمو آمد کلاهت را برداره و تو هم که آشنا دیدی به التماس افتادی و بلاخره موفق شدی و بعد آمدی بغلم و تا دقایقی از بغل من جدا نمی شدی تا یواش یواش آشنا شدی و دیگه کسی حریفت نبود. خدا را شکر خانه  عمو جون خیلی بزرگه و دور و بر خانه اسباب و وسایل زیادی نیست و تو هم حسابی می تونستی آن دور و بر بدویی.

با همه این احوالات باز هم دوست داشتی بری آشپزخانه و بی رودربایستی چند با رفتی تو یکی از این رفت و آمدها قابلمه غذا را نشان ناهید خانم داده بودی که یک دفعه دیدم عمو جون محمد با یه سینی غذا آمد جلوم و گفت که گرسنه ات و تو هم که ........ فقط دو سه تا قاشق خوردی. اولش دوست داشتی با مرتضی بازی کنی ( نوه کوچیکه عمو جون محمد که فکر کنم سال سوم راهنمایی باشه) ولی وقتی محمد پسر مهدی(یه نوه دیگه عمو جون آمد) یه راست رفتی بغلش و گیر سه پیچی بهش داده بودی هااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!

نگذاشتی محمد یه لقمه درست غذا بخوره و یا با هم سن و سالاش مصطفی و حسین بازی کنه و مدام می خواستی همش با تو بازی کنه.

عموجون اکبر هم پنجشنبه صبح از آلمان آمده بود( خودش را برای سال عمه رسونده بود) برای همین خسته بود آخر شب آمد خانه عمو محمد و بعد از شام هم ما با آنها رفتیم خانه شان که شب آنجا بخوابیم.آخه پسر عموهای دیگه بابات که از تهران آمده بودند خانه عمو جون محمد می ماندند).

من هم حسابی نگران بودم .............. آخه خانه عمو اکبر دوبلکس و کلی پله داره و تو هم عاشق پله و درضمن بیشتر فضای خانه سرامیکه و این من را نگران میکرد................ آخه تو را نمیشه تو خانه ٥٣ متری ما کنترل کرد چه برسه خانه ٤٠٠ متری و دوبلکس عمو جون اکبر.

شب ما طبق معمول همیشه طبقه بالا خوابیدیم و برای جلوگیری از رفتن تو روی پله ها جلوی پله ها مبل گذاشتیم.

صبح هم ساعت ٩ مراسم مسجد شروع میشد که البته ما ١٠ رفتیم و تو هم تو مسجد دنبال دو تا دختر بچه( که خواهر زاده های محبوبه جون بودند) را افتاده بودی و هر جا میرفتند دنبالشون میرفتی و هی خودت را داخل بازی های آنها میکردی و آنها هم محلت نمی دادند و از قرار معلوم حرصشون را هم درمیاوردی و برای همین یه سه چهار باری هلت دادند و  منم هر چی سعی میکردم تو را بیارم جیغی میکشیدی هاااااااااااااااااااااااااا. بلاخره مجبور شدم جای اینکه مثل خانمها بشینم دنبال تو راه بیفتم که مراقبت باشم.

بعد از مسجد رفتیم فیض سر خاک و بعد خانه عمه منصور . تو خانه عمه اولش با علیرضا و امیر حسین مشغول شدی و بعد هم با امیر حسین سر اسباب بازی های علیرضا درگیر شدی و بعد هم گیر دادی بری تو حیاط و این شد که بردم و تحویل بابات دادمت.

بعد از صرف ناهار هم راهی تهران شدیم. ساعت ٩ بود که رسیدیم تهران. با اینکه تو را کلی خوابیده بودی ولی خسته بودی ساعت ١١ همگی با هم خوابیدیم.

پ ن: مامانی برات یه شلوار مخمل کبریتی خوشگل خریده.

من هم یه یقه اسکی سفید و پاپوش خریدم که حسرت به دلم موند که پات کنم درنیاری.

بابایی عباس هم برات کابشن و شلوار خرید که کوچیکت بود برد عوض کرد و چون شبیهش را نداشته سرهمی برات خریده. دستش درد و خدا برات بابا بزرگا و مامان بزرگای گلت را نگه داره.

این روزها هوای تهران خفن آلوده است و وارونگی هوا داریم و گفتند که کودکان و سالمندان از خانه خارج نشوند.

راستی به سینه ات می کوبی و ابو الفضل میگی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نسیم -مامان آرتین
13 آذر 91 13:56
ای جونم این پسره حسابی خوردنی شده وشیطون مریم جون دست رو دلم نزار که خونه جمعه،شب هفت مادر شوهر دختر عمه ام بود ومسجد چون نزدیک خونه مامانم اینا بود دختر عمم پسر 1ماهشو آورده بود اونجا وآرتین همین که آرمیا رود زود بیدارش کرد بعد هردوتاشون باهم گریه میکردن خلاصه من آرتین وبرداشتم وبردم مسجد همین که رسیدیم این آقا زد زیر گریه وجیغ وداد که بریم خلاصه دختر عمم با دیدن آرتین اومد واسرار که ما بریم خلاصه ورود وخروج من از مسجد3دقیقه هم نشد این فسقلیها آبرو برامون نگذاشتن