محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

نوروز 3

1392/1/28 14:47
نویسنده : ماماني
368 بازدید
اشتراک گذاری

وایییییییییییییییی که چقدر حالم گرفته است ................... دیشب کلی تاپ کرده بودما............................. حالا نمی دونم چرا آپ نشدی............................

از اول می نویسم:

92/1/9

همونطور که تو پست قبلی نوشتم مهمان داشتیم و تو هم با اینکه شب دیر خوابیده بودی ولی مثل همیشه سحر خیز ساعت 6:30 بیدار شدی و منم برای اینکه مهمانهامون بخوابن بردمت پایین خانه مامانی و چند ساعتی پایین بودی و منم آمدم بالا دوش گرفتم و صبحانه حاضر کردم و مشغول کارهای ناهار شدم.

موقع ناهار دایی آرش ( شوهر خاله) زنگ زد و ما را همراه مهمانهامون شام دعوت کرد( آخه قرار بود مامانی من و دایی مهدی و خانواده اش هم بیایند) که بعدا مامان آذر و اینها عذر خواستند و نیامدند.

عصر همگی با هم رفتیم عید دیدنی خانه دایی حسین و کلی بهمون خوش گذشت همینطور به شما چون مهرگان هم آنجا بود و مثل همیشه هم کلی تو را بوسید و لپ های نازت را کشید.

یه بار هم سر رخت خواب مهرگان نزدیک بود خون و خونریزی راه بیفته که قضیه ختم به خیر شد.

ما از آنجا راهی خانه خاله شدیم و مامان آذر و بابا عباس و عمه به باقی عید دیدنی هاشون رفتند و قرار شد فردا ناهار مهمان خانه ما باشند.

خانه خاله هم خوش گذشت و تو سبا کلی بازی کردید. بعد هم همگی راهی خانه شدیم.

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

92/1/10

صبح ساعت 8 بیدار شدم و مشغول کار و بار ناهار البته کار زیادی نداشتم و ریزه کاری ها را شب قبل آمده کرده بودم. ساعت 1 بود که مامانی و بابایی و دایی مهدی و خاله و مادر بزرگم و دایی مهدی و مرجان جون  و سبا آماده آمدن بالا بودند که مامان آذر زنگید که نمی آیند...................... حالا بماند که قیافه بابا چه جوری شده بود منم حال بهتری نداشتم و کلی جلوی مادر بزرگم اینها خجالت کشیدم و قصه کلی غذا را خوردم که درست کرده بودم.( تا چند روز ما مرغ می خوردیم و دیگه نزدیک بود قدقد کنیم) اتفاق دیگه پیش میاد.

عصر پسر عمه مامانی با خانواده اش آمدند و دیگه خانه پر شده بود و سر و صدای شما بچه ها هم خانه را برداشته بود و از طرف دیگه خاله زود جوشت سر فضولی بی جا و ادعای بی اساس همسر علی آقا که مدام جانماز آب می کشه  جوش آورده بود که اگه مرجان جون نبود شاید دعوا شده بود.

بابایی هم عصر به این  تصور که مامان آذر و عمه و عمو  و مونا جون خانه ما هستند آمد اینجا و سری به ما زد.

غروب در عرض یک ساعت خانه مان که تا ساعتی پیش داشت از سرو صدای شما می ترکید ساکت شد و همه مهمانها رفتند.

عمو محمودم و زن عمو منیر و پسرش و همسر و حدیث دختر سه ساله شان آخر شب مهمان خانه مان شدند و انصافا من  به زور چشمانم را باز نگه داشته بودم.

تو حدیث هم سر بالشت حدیث که تو برداشته بودی و نمی دادی و حدیث هم مثل ابر بهار گریه می کرد و جیغ می کشید دعوایتان شد که با درایت مامانی حل شد و عمو و خانواده اش برای اینکه دوباره اختلاف بالا  نگیرد سریع رفتند.

1/11

در خانه به استراحت پرداختیم چون هر جا خواستیم بریم خانه نبودند.

1/12

مهمان خانه عموی عزیزم شدیم و تو کلی فوتبال دستی و تاپ و دوچرخه سواری کردی و تو حیاط بازی کردی.

و بعد از اینکه رسیدیم تو محل رفتیم خانه خاله مهین که برحسب اتفاق مهرگان هم آنجا بود و البته خاله شهین بابا همراه دختر کوچکش هانیه که تو راهی داشت آنجا بودند.

تو مهرگان بازم یازی کردید و باز مهرگان مدام تو را می بوسید و یک بار هم لبت را بوسید و تو شیرینی دهانش گذاشتی و سوژه خنده شدید.http://sheklake-2020arosak.blogfa.com/ موقع خداحافظی مهرگان جای اینکه با تو دست بدهد تو را بوسید و تو عصبانی شدی و عیدی که خاله مهین مرحمت کرده بود مچاله کردی و زدی تو سر مهرگان.!!!!!!!!!

1/13

طبق توافق قبلی قرار بود فقط ساعتی در بعد از ظهر را به پارک محله مان برویم که چون برنامه خاصی نداشتیم خاله گفت پس ما خودمان می رویم. ما هم بعد از ناهار کاهو و سکنجه بین را برداشتیم و راهی پارک شدیم که از همان ابتدا تا انتها شما در زمین بازی بودی و بابا یا خاله و مامانی و من همراهت .( گفتم خاله:............................ آقایی که شما باشی  رسیدیم پارک دیدیم گوشی زنگ می خوره و خاله است همینطور که داشتم جواب میدادم چشمم خورد به یه خانومه ته پارک که پشتش به من بود و روسریش شبیه خاله بود یکم جا بجا شدم دیدم بغلش دایی آرشه هههههههههه حالش را گرفتم................. از قرار معلو م دایی دچار دل درد شده بود و نتونسته بودند جایی بروند.)

1/14

عید دیدنی رفتیم خانه عمو امید.

دومین سالگرد تولد مهرگان هم بود.

1/15

خاله مهین و آقا رضا و نوشین جون و مهرنوش و مهرگان مهمانمان بودند که باز بازی و بوسه های مهرگان از تو و لپ کشیدن ها ادامه داشت و در نهایت مهرگان گریه میکرد می گفت بمونم بازی کنم و تو رفته بودی بغل خاله مهین و می گفتی بریم بریم....................

دایی آرش و خاله هم عید دیدنی خانه مان آمدند که شام نگه شان داشتیم.

1/16

رفتیم خانه محبوبه دختر عمویم و مرضیه دختر عمه ام که کلی بهت خوش گذشت و بازی کردی و بهت کلی اسباب بازی می دادند بازی کنی و حال کردی.

 

٢٨ فروردین٩٢

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

علامه كوچولو
28 فروردین 92 12:13
سلام امروز قصد دارم به همه محمدهاي وبلاگي سلام كنم:
سلاااااااااااااااااااااااااااااام
خوشحالم از اشناييتون


سلام عزیزم
به وبمون خوش آمدی