این روزها
این روزها یا بهتر بگم تو فروردین برعکس فصل زمستان کار بابا خیلی سبکه و اغلب خانه است و پیش هم هستیم.
فقط دو روز صبح با مامانی بردیمت پارک و پارک هم حسابی خلوت و فقط تو بودی و انگار اختصاصی بود و منم خیالم راحت بود که کسی از روی سرسره خدای نکرده هلت نمی دهد.
هوا این روزها خیلی گرمه و مثل هوای خرداد و تیر است.
جمعه گذشته با مامانی و بابایی و بابا رفتیم بهشت زهرا و بعد زیارت شاه عبدالعظیم در شهر ری. متاسفانه ٣ سالی میشد که بهشت زهرا نرفته بودم و بیش از ٥ سال هم بود همین شاه عبدالعظیم که بغل گوشمونه نرفته بودیم.
حسابی هوا گرم بود با اینکه ضد آفتاب برات زده بودم صورتت و دستهات سوخته حسابی ذغال مامان شدی.
بعد از زیارت رفتیم خانه مامان بزرگم تا بیاریمش خانه خودمان.
ماوقع خروجمان سبا حالش بد شد و همین شد که مامان بزرگم با نگرانی با ما آمد و اگه رودربایستی نمی کرد اصلا نمی آمد. کل راه را بغل مامان بزرگم بودی.
تو این یک هفته که مامان بزرگم خانه مان بوده کلی باهاش بازی کردی و گاهی لذیتش کردی و اونم حسابی هوای تو را داره.
متاسفانه خاله آنقدر درگیره که فرصت نکرده به ما سر بزنه و فقط یکشنبه ساعتی پیش ما بوده ، آخه مادر شوهرش (مادر دایی آرش) شنبه قلبش را عمل کرده و از طرف دیگه دیروز ٢٧ /١ پدر شوهرش بیهوش شده و تو حالتی شبیه کماست . و حال دایی حسابی با این اوضاع خرابه که واقعا شرایط سختی را داره بنده خدا.
دوشنبه ٢٦ هم ما مهمان داشتیم. پسر عمه بابا ؛ علی همراه همسرش محبوبه جون شوهر عمه بابا محمود آقا آمده بودند تهران و ما دعوتشان کرده بودیم به همرا عمه کوچیکه بابا و بابا عباس و عمو امید و زن عمو مونا. شب خوبی داشتیم و تو هم اصلا با کسی غریبی نکردی و برخورد خوبی داشتی و مدام دست محبوبه جون را می گرفتی و می بردی تو اتاق و در را می بستی تا با هم بازی کنی خلاصه حسابی اذیتش کردی.
شب بعد از رفتن مهمونهامون مامانی زنگ زد و مرا پایین خواست با نگرانی رفتم و فهمیدم مامانی رخساره عزیزم از غروب حالش بد و مامانی نتونسته راضیش کنه بره دکتر ولی من تونستم............... آمدم بالا و به بابا گفتم ببرتش دکتر.
بعد جای بابا عباس را انداختم تا بخوابه آخه صبح می خواست بره سر کار و چند دقیقه بعد تو خوابیدی و بابا هم تقریبا ١ بود که آمد از قرار معلوم دکتر یه آمپول زده بود و بعد از اینکه مامانی رخساره بهتر شده بود آمده بودند و خلاصه به خیر گذشت. ولی بابا از خستگی مهمانی شب گذشته صبح نتونست موقع رفتن بابا عباس پاشه و من و بابا عباس دوتایی صبحانه خوردیم اون بنده خدا رفت سرکار و تو هم ساعت ٨ بیدار شدی.
خداراشکر مامانی رخساره من هم بهتر شده بود و عصر با هم رفتیم پارک اون آب و هوا عوض کرد و تو بازی کردی و ساعت ٨ شب هم از خستگی ولو شدی تا ٨ صبح روز بعد.
فردا هم مامانی رخساره هم احتمالا فردا میره و بهتر بگم برکت از خونمون میره البته اگه دایی محمدم فرصت کنه بیاد دنبالش وگرنه جمعه میره.
راستی فردا یعنی ٢٩ فروردین تولد زندایی مرجان:
مرجان جونم تولدت مبارک انشالله ١٢٠ ساله بشی و هر چی از خدا می خواهی بهت بده( این دعایی هم هست که مادر شوهرت هم تو این جند روز خیلی برای خودت و شوهرت که دایی جونم بشه کردهاااااااا).
پنج شنبه٢٩فروردین٩٢