محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

روزنگار

1392/2/1 14:43
نویسنده : ماماني
375 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه ٢٩ فروردین با بابا رفتیم چهارراه سیروس و برات سه چرخه دیدیم و بابا یه مدل که شبیه موتور بود برات پسندید و ولی من دودل بودم و این شد که نخریدیم تا بریم اونی را هم که من جایی دیگه دیده بودم یه بار دیگه ببینیم.

بعدش رفتیم شوش تا برای لیلا خانم و حبیب آقا صاحب خونمون که شب قبلش از مکه آمده بودند  کادو بخریم وایییییییییییییییییییییی که چقدر چشممون چیزای خوشگل دید و حوس کرده بودیم زندگیمون را متحول کنیم .

عصر هم با بابا و بابایی و مامانی رفتیم دیدنشون. و بعدش هم رفتیم خانه عمه فاطمه عمه بابا، آخه عمو جون اکبر (عموی بابا) و فرزانه خانم همسرش آمده بودند. عمو و زن عمو و بابایی و عمه و مامان آذر هم آمدند و شب خوبی داشتیم. پروانه خواهر فرزانه خانم هم آمده بود که تو عاشق تبلتش شده بودی و البته .........گوشت و بیار جلووووووووووووووووووووووو............................لبخند( بدجوری دل منو عمه آتنا هم تبلت خواست................................. والبته گوشی جدید عموجون کههههههههههههههههه خیلی باحال بودخیال باطل) خلاصه گذاشتیم جزو اهدافمونخنده. انشالله اگه خریدم لب تابم مال تو............ بزن بترکون هههههههه زبان

مدام  میرفتی بغل بابایی که ببرتت دم پنجره بعد پارک روبرو خانه عمه را نشون میدادی می گفتی: پارک پارک................. یعنی که یعنی ........ منو ببرید پارک.مژه

جمعه ٣٠ فروردین هم ظهر دایی محمد آمد و بعد از ناهار مامانی رخساره را برد.............................. . افسوس

دلم به این زودی براش تنگ شده.

مامانی هم که یه چند روزه غمگینه و دلش برای دخمل جونش( خاله) تنگه و نگران بی خوابی و غصه دخترش و حسابی غمگین و گوشه گیر و گاها عصبی است.نگران

ما هم عصر راهی خانه ملوک خانم خدابیامرز زن عموی بابا شدیم به دعوت انسی سادات عروسش . توی راه به خاله زنگیدم و خواهش کردم اگه می تونه یه سری فردا بیاد و از احوالات مامانی براش گفتم. بعد هم رفتیم و سه چرخه عروسکی که من پسندده بودم را دیدیم که در نهایت به این نتیجه رسیدیم همون موتوریه را برات بگیریم.

به رفتیم  جلوی در خانه عمه فاطمه پارک کردیم و شما را بردیم پارک و بعد رفتیم خانه عمه فاطمه نماز بخوانیم و با آنها برویم مهمونی( آخه توی یه کوچه میشینن).

{بگم برات از انسی سادات و دور و بری هاش................................

انسی سادات یا به قول مریداش خانم سادات س  خانم جلسه است و کلی هم مرید داره  البته خدایش صدای گرمی داره. یه دختر داره و یه پسر که هر دو ازدواج کردند و دختر و عروسش مانند همه مریداش که بدون اغراق بالق ١٠٠ نفرن همه نقاب دارندنیشخند( یعنی پوشیه می زنند) و تو خانه هم خفن رو می گیرند و همیشه مردها این ور زنها اون ور رفتار می کنند.. یه نفر هم هست که به اسم طیبه که فکر کنم همسن و سال من باشه که توی این ١٠ سال که من عروس این خانواده ام همیشه همراهه انسی سادات و تو خانه شان زندگی می کنه و هیچکس هم نمی دونه چه نسبتی با این خانواده داره و جریانش چیه سوالو الان هم با آنها در منزل جدیدشان در قم زندگی می کنه و شنیده ها حاکی از آن است که خودش پدر و مادر داردهااااااااااااااااااااااا. دختر خوبی هم هست و مثل پروانه دور انسی سادات می چرخه و خدایش اونم مثل دخترش باهاش رفتار میکنه و فاطمه هم به چشم خواهر نگاهش می کنه.}

به محض ورود با استقبال گرم روبرو شدیم و تو هم که همیشه همه جا عزیز بودی بخصوص بین امیر آقا و خانواده اش( پسر عمو کوچیکه بابا) و البته احمد (پسر عمو بزرگه و همسر سادات خانم) و خود انسی سادات هم عاشق بچه.

فاطمه همراه جاری و خواهر شوهرش آنجا بود و جاریش یه دختر ١٠-١٢ ساله به اسم زهرا و یه دختر یک ساله به اسم مریم داشت ( که ما تو مراسم تدفین و ختم ملوک خانم دیده بودیمشون) که هر دوشون هم زیبایند. و مریم هم تولدش بود و یه کیک کوچک هم براش خریده بوند برای تولد.

تو کلی با اسباب بازی های مریم کوچولو بازی کردی ولی اصلا بهش اسباب بازهات را نمی دادی و به زور از دستش می گرفتی.

نکته:

زهرا خواهر مریم هم چادر سر کرده بود و توی راهرو که میرفت خفنااااااااااااااااااااا خفن رو میگرفت در حدی که بینی هم دیگه پیدا نبود و یکبار هم که در رفت آمد جمع کردن سفره بود به من گفت اون در( اتاقی که بابا اینها توش بودند ) بازه میشه ببندید..................................... خدا شاهده شاید به زور ١٠ سانت باز بود و آقایون هم همه پشت در بودند و اصلا مشرف نبود........................................ خدایش به عمه آتنا گفتم: دلم می خواست جفت پا می رفتم تو دهنش.عصبانی

بین اتاق حال یه پرده بود که ما پشتش بودیم که مردها ما را نبینند  هههههههههههههههههههههه ................. آقا این بچه ( مریم کوچولو یک ساله) که می خواست بره اونور می گفتند نرو مردها آنجایند ................................... یعنی این حجابت تو حلقماااااااااااااااااااااااااااااااااا........................... یکی نیست بگه بابا این بچه فقط یک سالشه.هیپنوتیزم

موقع تولدم یه تولد تو زنانه و بعد یه تولد تو مردانه که گرفتند که با توصیفات گفته شده می دانی که مریم کوچولو حضور نداشت و تو شمعش را فوت کردی.

هنوز بعد از ٢ روز نفهمیدم اونا مسلمونن یا ما

اونا میرن بهشت یا ما

و .................... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

پ.ن: بابا دیروز با سه چرخه آمد خانه و از دیروز تا حالا سوزن حرف زدنت رو سه چرخه گیر کرده.

امروز هم با سه چرخه بردمت پارک کلی بازی کردی. مبارکت باشه گلم.

 

 

یکشنبه٩٢/٢/١

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نسیم-مامان آرتین
2 اردیبهشت 92 8:31
مریم جونم ما مسلمون
راستی فسقلیه خاله سه چرخه ات مبارکت باشه[hr
مرسی خاله جون
مامان حسام كوچولو
2 اردیبهشت 92 10:33
همه ما مسلمونيم اما هر چيزي حد تعادلش خوبه. سه چرخه ت مبارك شازده پسر