خانه مامانی بزرگه
مامانی بزرگه مامان بزرگه منه.خیلی دوستش دارم درست مثل تو که مادر بزرگهات را دوست داری. بچه که بودم عشقم این بود که برم خانه مامانیم و با دایی مهدی ام که یه چند سالی از من و خاله بزرگتره بازی کنیم . تقریبا هفته ایی دو یا سه بار از مدرسه که می آمدیم بعد از ناهار راهی می شدیم بغیر از این جمعه ها هم آنجا بودیم. همبازی جمعه هام مسعود پسر دایی محمدم بود که سه سال از من کوچکتره. اگر احیانا جمعه ها خانه مامانی نمی رفتیم یا خانه عمو محمود بودیم و با محبوبه و محمد بازی کی کردیم یا خانه عمو بزرگم و با دو قلوهاش. چه روزهای خوبی بود....................................
حالا سالها گذشته و همه ما ازدواج کردیم و بچه داریم؛ جمعه هم که رفتیم خانه مامانی خیلی خوش گذشت . مامانی با دایی مهدی زندگی می کنه و سبا دختر دایی مهدی که مرداد 89 به دنیا آمده. عصر هم عمو محمودم آمد با نوه اش حدیث دختر محمد که اسفند 88 به دنیا آمده و جمعه آینده تولد دو سالگیش.
شما حسابی پسر گلی بودی و آنجا مدام عمو و مامانی و . . . از خوش خندگی و اخلاق خوب شما تعریف می کردند و میگفتن مثل بچگی من خوش خنده ایی.
با سبا و حدیث ازت عکس گرفتم که بگذارم توی وبلاگت که تو اولین فرصت این کار را انجام میدم.
خیلی دوست داشتی با سبا بازی کنی و مدام بهش می خندیدی و سعی می کردی بری سمت سبا ولی چون نمی تونستی حرکت بکنی و سبا هم شیطون مدام راه می رفت زیاد همبازی نشدید.
وقتی مامانی تو را بغل کرده بود سبا دوید آمد جلو مامانی و مدام اشاره می کرد که تو را به ما بدهد و خودش برود بغل مامانی( عالم کودکی است دیگه!)
این هم محمد مانی و سبا
این پسر شیطون حاضر نیست بشینه عکس بندازه و همش می خواد بره بازی
محمد مانی جیگر مامان با سبا دختر دایی مهدی و حدیث جون (این شیطونا انقدر بازی کردن که موهاشون بهم ریخته شده.