خوابم برد
عزیزکم
دیشب پله آشپز خانه را به دنبال من بالا آمدی و وارد آشپزخانه شدی(البته به همان صورت سینه خیز) ولی با ورودت به آشپزخانه مامان را از هیجان فراموش کردی و زمانی که من خارج شدم دنبالم نیامدی و من و بابا از بیرون نگاهت می کردیم.
(البته اون شب هنگام ورود ازت عکس نگرفتم و این عکس مال امروز صبحه)
این عکسها مال دیشبه
اول کلی با یه تیکه نخ رو زمین ور رفتی که برش داری ولی نتونستی و بعد رفتی سمت مینی واش خودت و شروع به کندن یونولیت های زیرش کردی که من آمدم و برت گرداندم داخل حال.
امروز هم باز وقتی آمدی آشپز خانه یکسر رفتی سراغ همان یونولیتها، وقتی که تو روروئک باشی کشو جای سییب زمینی و پیاز را می کشی و هر چه می برمت یه سمت دیگه با غر و نق برمی گردی که چرا مرا جابجا کردی.
راستی امروز کیکت را هم سفارش دادم.کلی کار داشتم امروز ، فردا هم همینطور.
شب خواباندمت و پیش خودم گفتم کارها را انجام بدم و خانه اجاره ای را ببینم و بعد بخوابم ولی نیم ساعت بعد بیدار شدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدارا شکر مثل آقاها اول کلی ساکت نشستی و بعد داشتی سینه خیز میرفتی که دیگه نفهمیدم چی شد و بیهوش شدم تا یک ساعت بعدش که دیدم صدام میکنی با گریه بیدار شدم و دیدم بابات هم جلو تلویزیون خوابیده و تو هم آنقدر سینه خیز رفتی که گرسنه ات شده و سریال هم تمام شده.
خدارا شکر که کار خطرناک نکرده بودی، منو بابا هم که هر کدام به امید همدیگه خوابیده بودیم. قول می دهم دیگه تا نخوابیدی نخوابم.