ای پسر بابایی
عسلکم
روز به روز شیطون تر می شی ها، امروز یه لحظه ازت غافل شدم دیدم رفتی سر میز تلویزیون و دستت را گرفتی به طبقات و روی زانو نشستی و داری DVDرا می کشی بیرون منم مجبور شدم جلوش پشتی بگذارم بعد آوردمت آشپز خانه که رفتی سراغ مینی واشت و منم مجبور شدم یه بالشت بیارم بگذارم جلوش(از دست تو پسر گل).
راستی جدیدا خیلی بابایی شدی ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
جمعه بابایی رفته بود مادر بزرگ وعمه را ببر کرج و شب هم نمی آمد.عصر که شد خاله آمده بود و ما پایین بودیم؛ خاله گفت من برم بالا اسباب بازی های محمد مانی را که براش آوردند ببینم که تو یکباره دستهات را سنت خاله بلند کردی و شروع به نق زدن کردی که منو ببر( به گمانم به تصور هر روز عصر که میاین بالا و بابا خانه است می خواستی بیایی پیش بابا) خلاصه خاله آوردت بالا و یه نگاهی دورتادور خانه انداختی و ساکت شدی.
الان یک هفته هم هست صبحها که بابا لباس می پوشه بری ذستهات را سمتش دراز می کنی گریه می کنی که بغلت کنه و عصر هم که میاد باز همین کار را میکنه و اگه بگذارتت زمین گریه می کنی و حتی اجازه نمی دی که لباسهاش را عوض کنه.
دلم می خواد بازم بهت بگم عزیزم ، نفسم، عمرم، همه زندگیم ... عااااااااااااااااااااااششششششششششقققققققققققققققققققققتتتتتتتتتتتتتتتمممممممممممممممممممممممم