تنها در خانه
امروز صبح با مامانی رفتیم خیابان. مامانی تو بانک کار داشت و منم می خواستم برم فرهنگسرای اخلاق .
چون بانک شلوغ به این نتیجه رسیدیم که مامانی بره بانک و ما هم بریم دنبال کار خودمان.
بعد از فرهنگسرا شروع به نق و نوق کردی که دیگه بغلم کن و از کالسکه خسته شده بودی و منم دست تنها نمی دانستم تو را بغل کنم یا کالسکه را راه ببرم این شد که گفتم بهتره بریم تو پارک زنگ بزنم مامانی بیاد.
امان از دست شهرداری !!!!!!!!!!!!!!!!!! تمام پیاده رو منهی به پارک را میله گذاشته که این موتوری های بی قانون رد نشن و مجبور شدیم از بغل ماشینها تو خیابان عبور کنیم که خطر ناک بود.
حالا خودمان را رساندیم به پارک و دیدم ای بابا!!!!!!!!!!! جلوی در پار هم که میله گذاشتند!!!!!!!!!!!! یه چند دقیقه مردد ایستادم و تو هم در آغوشم بودی که دو تا دختر خانم مهربان بدون اینکه ازشان درخواست کمک کنم به دادمان رسیدند و کالسکه را بلند کردند و بردند داخل پارک.
یه نیمکت که توی سایه بود پیدا کردم و نشستیم تا مامانی بیاد یه دو سه تا عکس هم ازت انداختم.
مامانی که آمد ، من شما را به آغوش گرفتم و مامانی هم کالسکه خالی را هدایت می کرد( راستی برات مامانی یه اسب با یه هلی کوپتر کوکی کوچلو خرید؛ آخه یه طوطی و یه مورچه کوکی داشتی که عاشق آنهایی و با راه رفتن آنها کلی ذوق می کنی، برای همین مامانی این دو تا را هم برایت خرید.)
خانه که آمدیم مامانی رفت طبقه پایین پیش همسایه و منم مشغول غذا دادن شما شدم و چون آمدن مامانی به تاخیر افتاد رفتم تو راه پله که صداش کنم که شما پشت من را افتادی و در را کوبیدی به هم.....................................................................
نه من کلید دستم بود و نه مامانی کلید برده بود. نمی دانی چه حالی شدم و توی راه پله بلند بلند مامانی را صدا میزدم و فکر می کردم اگه نتونیم در را باز کنیم تا زنگ بزنیم بابایی خودش را برسونه نیم ساعت طول می کشه و سر ظهر(ساعت٢) کلید سازی هم بسته است من چه کنم و تو هم که اون تو مدام نق می زدی و حتما تا کمک برسه خودت را هلاک می کردی........ ولی خوب مادر بزرگت با ابزار بابایی که تو انباری به هر طریقی بود در را باز کرد و مرا از مرز سکته نجات داد.
نتیجه اخلاقی: دیگه در را پشت خودم پیش نمی کنم چون تو می کوبی به هم و بسته میشه یا اینکه کلیدم را بندازم گردنم!!!!!!!!!!!!!!!
اینجام در حال کندن چمنها بودی