یه آخر هفته دسته جمعی
سلام مامانی
این چند روزی که ازم خبری نبوده اولش بیمار و بعد هم رفتیم کرج خانه مامان بزرگ اینا.
دوشنبه شب بود که نیمه های شب شدیدا لرز داشتم و پاشدم یه پتو دیگه انداختم روم ولی جواب نداد و بابا که برای نماز بیدار شد خواهش کردم یه پتو دیگه هم بندازه روی منو و خلاصه تا ٧ صبح یه جوری سر کردم تا شما بیدار شدیو دیدم اصلا توان اینکه از جایم بلند بشم را ندارم این شد که زنگ زدم مامانی که بیاد بالا و شما را ببرد و بعد من استراحت کردم ولی زمانی که بابا برای صبحانه صدایم کرد حسابی سر گیجه داشتم به قدری که صبحانه هم درست نخوردم و خوابیدم بنده خدا بابا تمام کارهای خانه را کرد و مامانی هم که متوجه حال بدم شده بود برام سوپ درست کرده بود ولی من تا ظهر تنها کاری که کردم این بود که از اتاق آمدم بیرون و تو حال خوابیدم، حتی توان اینکه چشمانم را باز نگه دارم نداشتم. نزدیک ظهر مامانی تو را آورد بالا و خودش رفت و تو فقط یکبار آمدی و شیر خوردی و بعد برعکس همیشه که از کنارم تکون نمی خوردی رفتی پی بازی . انگار متوجه حال بد من بودی!!!!!!!
بعد از ناهار بابا رفت و تو هم رفتی پایین و من تنها خوابیدم و فقط وقتی مامانی می آمد بهم سر می زد بیدار میشدم.عصر هم با مامانی و بابایی که تازه از سر کار آمده بود آمدید بالا؛ اولش سراقم نیامدی و رفتی بازی ولی بعد انگار که هوس شیر کرده باشی راهت را به سمت من کج کردی آمدی بغل رختخوابم. اول یه گاز ازم گرفتی و با جیغ من حسابی خندیدی و فکر کنم این جریمه تنها گذاشتنت بود و بعد شروع به خوردن کردی که بعد از چند تا میک زدی زیر گریه و بعد نخوردی و گریه کردی و با آن یکی می می هم همین کار را کردی که فکر کنم بخاطر گرمی شیرم بود. بابایی هم که اوضاع را اینجوری دید سریع بغلت کرد و بردت . انقدر حالم بد بود که حتی وقتی مامانی گفت بریم دکتر نتوانستم و گفتم باشه افشین بیاد.
از شانس بد من بابا هم ساعت ٩ آمد و با اینکه خسته بود مرا برد بیمارستان. اگر دفعه اولم بود که از پله های خانه می خواستم پایین برم شاید وحشت می کردم چون فاصله پله ها از دیدم نیم متر می رسید و حتی تو بیمارستان که زمین صاف بود دست بابا را گرفته بودم که زمین نخورم.
خلاصه خانم دکتر بعد از معاینه گفت فشارت خیلی پایینه آمپول داد و گفت ممکنه شروع یه بیماری ویروسی باشه و بعد کلی سفارش.................
شب را خانه مامانی خوابیدیم که هم مراقب شما باشند و هم من.
خدا را شکر چهارشنبه تا ظهر حالم خوب شد و برای همین به برنامه قبلمون با بابا که قرار بود بریم کرج خانه مامان بزرگ عمل کردیم و دیگه شب بود که رسیدیم؛ عمو امید و زن عمو مونا هم بودند.
پنج شنبه تولد بابا بزرگ بود و ما هم
صبح بعد از صبحانه راهی شدیم تا بریم براش کادو بخریم کلی گشتیم ولی اون چیزی که مد نظرمون بود را پیدا نکردیم و فقط کیک خریدیم. تا عصر که بابا رفته بود بیرون و یه کیف برای بابا بزرگ خریده بود تا وقتی میره سر کار وسایلش را توش بگذاره(آخه بابا عباس حسابداره ) و بعد از کادو کردنش دسته جمعی بابابزرگ را سورپرایز کردیم.
راستی بابا بزرگ بنده خدا تا از راه رسید با اینکه خسته بود اول شما را برد پارک.
جمعه صبح هم با بابا عباس و عمه رفتی پارک ولی از قرار معلوم خوابت برده بود. این دو روز را متاسفانه بخاطر دندان در آوردنت کلی نق و نوق کردی و زیاد حوصله نداشتی.و البته این آخر هفته متاسفانه با بیماری مونا جون ختم شد که حسابی مریض شده بود.