میریم مهمونی
بهترینم
پنجشنبه مامانی سبزی پلو و ماهی پخته بود و همه دور هم بودیم. خاله خیلی وقته که می خواد ببرتت آتلیه ولی هر پنجشنبه یه اتفاقی میفته که نمیشه این هفته هم من گفتم نه شاید باباش جمعه یا شنبه ببرتش آتلیه افسانه نیلچی.
خاله هم گفت خوب خودم می برمش آنجا ولی من قبول نکردم و گفتم چون وسیله نداریم ممکن که تا آنجا خسته بشه و بخوابه و نشه عکس بندازیم و با باباش بریم خوب چون با ماشین میریم راحت تر و زودتر میرسیم.
جمعه که آتلیه تعطیل بود ؛ شنبه هم که بابا ماشین را میبره درست کنه و بعدش هم که میریم کرج و تا سه شنبه نیستیم. مدتهاست که بابا گفتم ببرتت آتلیه ولی ............................ باباست دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!
مامانی هم که میگه خونه بدون نوه ام که شما باشی صفا نداره می خواد بره خانه مامانی رخساره و خاله هم میره کرج و دوشنبه صبح برمیگرده.کلا همه میرن دیگه......
پنجشنبه غروب بابایی بردت پارک و با اصرار زیاد بابا هم راهی شد و بعد من و مامانی؛ خاله و دایی هم که رفته بودند خانه شان هم آمدندولی نیم ساعت بیشتر نماندیم.
در عوض جمعه عصر بعد از اینکه من و بابا رفتیم فروشگاه و آمدیم همگی دوباره رفتیم پارک و این با شاممان را هم بردیم و حسابی خوش گذشت شما هم که مدام میگفتی من را بلند کنید راه بریم....( البته دوست داشتی بری زمین بازی).