محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

بلاخره برات تولد گرفتم

1391/8/27 13:09
نویسنده : ماماني
716 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسری ببخش که دیر به دیر آپ میکنم

این مدته کلی در گیر بودم

بابایی یه مدته که مدام کسالت داره و فشارش بالا. بلاخره سه شنبه گذشته حریفش شدم و بردمش دکتر و دکتر بعد از اکو و نوار قلبی و براش اسکن قلبی نوشت و من وبابایی باهم رفتیم بیمارستان شفا برای اسکن که گفت فردا صبح ناشتا بیا.

شب که شد خاله زنگید و گفت دایی آرش دفع خون داره و با مامانی و بابایی راهی بیمارستان مردم شدند و بابایی ساعت ١١ آمد خانه و مامانی و خاله دایی رفته بودند فجر- چمران-هاشمی نژاد تا بلاخره در بیمارستان حضرت رسول پذیرش گرفته بودند.

دایی خونریزی معده کرده بود. سحر که بیدار شدم بهشون زنگ زدم که خاله گفت می خواهند معده دایی را شستشو بدهند.

صبح ساعت ٩ زنگیدم که دایی را گذاشته بودند بیمارستان(هنوز تو اورژانس بود تا مرسده خواهرش بیاد) تو راه بودند.

١٠ رسیدند خانه که دیگه جنازه بودند......... دوش و بعد لالا. بعد بابایی زنگید که اسکن اول را که چهارشنبه بوده انجام داده و گفته اند که تا ٢٤ ساعت بعد از اسکن دوم با زن باردار و کودک نباید در ارتباط باشه. یعنی تا جمعه بابایی تعطیل و مهمانی ٥شنبه مامانی رخساره افتاد جمعه که ماها بتونیم بریم.

عصر بلاخره دایی بستری شد و دوباره مامانی و خاله رفتند بیمارستان تا وسایلش را ببرند.

خلاصه من و تو دو روز را باهم سپری کردیم اونم دو روزی که من کلی کار داشتم.

آخه ٢٩ که روز عید فطر بود سالگرد ازدواج من و بابا بود و ما هم می خواستیم برای تو تولد بگیریم.( البته یه تولد خودمونی با خانواده هامون)

جمعه صبح مامانی رفت خانه مامانی رخساره تا کمک حالش باشه . ما هم ظهر با بابا و بابایی رفتیم اول بیمارستان عیادت دایی آرش و بعد هم خاله را از بیمارستان برداشتیم و رفتیم خانه مامانی رخساره. شما هم که با دیدن پله ها کلی حال کرده بودی مدام میرفتی بالا آشپزخانه و می آمدی پایین و من و خاله هم با ذوق مشغول عکس و فیلم که شما که هواست گرم صحبت مامانی ها بود ...... سقوط........ من هم جیغ بنفش و پریدم وسط پله ها گرفتمت. خدا را شکر آسیبی ندیدی و فقط تا فرداش کمی صورتت قرمز بود........ خدا رحممان کرد...........

دایی مهدی و مرجان هم حول کرده بودند و آمدند بالا.غروب بابایی بهار خواب و شست و شما هم کلی آنجا راه رفتی و حال کردی.

شب خیلی خوبی بود و زن دایی مرجان کلی خودش را تو زحمت انداخته بود.دستش درد نکنه.

شنبه صبح بابا کلی خریدها را رفت برای عید انجام داد و ظهر هم مامانی آمد و شما را برد پایین و من که از صبح مشغول کار بودم تا ساعت ١ شب. تازه مامانی هم غیر از نگهداری شما کلی کمکم کرد. بابا هم خانه را تر و تمیز کرد.

شب ساعت ده و نیم اعلام شد که فردا عید فطر است. و دلم گرفت ، برای دایی آرش که تو بیمارستانه٠

روز عید هم شما را تحویل مامانی دادم و دوباره درگیر.............. قرار بود کیک را خودم درست کنم ولی نمی دانم چرا خامه ام شل بود و برای اینکه در نهایت شرمنده تو و فامیل نشم مامانی را فرستادم خوشه و کیک خرید.

مامان آذر اینها ساعت ٥ آمدند و ساعت ٦:٣٠ بعد از اینکه خاله و بابایی از عیادت دایی آمدند و تو را حمام کردند آمدند بالا و عمو و مونا جون ساعت ٩ بود که آمدند.

برای اینکه دیر شده بود اول شام خوردیم بعد تولد و کیک. که شما سر عکسها چون خسته بودی کلی بازی در آوردی.

یه استوانه خریده بودم که توش کلی خورده کاغذ بود و با کلی زحمت خاله پیچاند و محتویاتش باعث ترکیدن یکی از بادکنکها و شوکه شدن همه ما شد و بیشتر محتویات هم رو سر بابایی عباس ریخت. و بابا هم مجبور شد خانه را جارو کند.

دست همگی درد نکنه که کلی برات هدیه آورده بودند. البته کادو بابا و عمو و بابابزرگ ها و دایی آرش نقدی بود. مامانی آذر که شلوارک وتی شرت ناز و مامانی یه هلی کوپتر که با کنترل پرواز میکنه. عمه آتنا یه قطار و خاله هم یه ارگ و تراشه های الماس و من هم mp4

تیرامیسو هم درست کرده بودم که دیگه کسی جا برای خوردنش منداشت و مونده برای امروز ولییییییییییییییییی خداییییییییییییییییی جای دایی آرش خخخخخخخخخخخخخخخیییییییییییییییییییییییلللللللللللللللللللللیییییییییییییییییییییییی خالی بود.

بعدا میام و عکس هات و می گذارم.

 

 

کادو مامانی

کادو عمه

خاله

مامان آذر

مامان آذر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مناء
31 مرداد 91 13:40
عید سعید فطر بر عاشقان الله و یاران مهدی(عج) مبارک باد.
خاله مریم(مامان حسام کوچولو)
1 شهریور 91 19:16
تولدت مبارک گلم مامانی گل خسته نباشی کار خیلی سختیه تولد گرفتن مکه نه؟دعا کن منم بتونم یه تولد خوشگل وبا کلاس برای پسرم بگیرم.
مامان عاطفه
2 شهریور 91 4:16
عزیزم خیلی از بابت بیماری برادر و همچنین همسرت ناراحت شدم . یه جورایی هم نگرانتون شدم تو رو خدا صدقه بدین که دفع بلا بشه و خانوادتون سلامت باشن . راستی تولد پسر خوشگلت هم مبارک من منتظر عکساشم . خبرم کن . عکسای تولد پارسا رو هم گذاشتم ، دوست داشتی بیا ببین
مامان عاطفه
2 شهریور 91 4:19
ببخشید من متوجه نشدم . دایی شما بیمار شدن یا دایی محمد مانی . در هر صورت شرمنده اگه اشتباه نوشتم
خاله نسيم
6 شهریور 91 10:11
گلم دوباره ميگم تولدت مبارك مريم جون راستي خداروشكر كه حال بابايي ودايي آرش هم خوبه راستي دست همگي درد نكنه چه كادوهاي باحالي براي اين شازده پسر آوردن