اولین آرایشگاه
چهارشنبه صبح رفتیم آرایشگاه افسانه نیلچی. وقتی رسیدیم جا پارک نبود و ما رفتیم بالا و بابا کلی گشته بود تا جا پارک پیدا کرده بود و بعد هم چون آرایشگاه کودک داخل آرایشگاه زنانه بود بابا نتونست بیاد و تو کوچه ماند.
اول که رسیدیم خواب بودی ولی وقتی بیدار شدی اول به خانم آرایشگر(خاله هستی) خندیدی و بعد که یه دور با هم تو آرایشگاه زدیم خاله هستی آمد و بغلت کرد و تو هم بی تمایل به رفتن نبودی و به محض اینکه بغلت کرد بهش چسبیدی و سرت را روی شانه اش گذاشتی و اونم کلی قربون صدقه ات رفت و بعدش دستیارش به من اشاره کرد که تو بغض کردی و من که نگاهت کردم دیدم مثل لبو قرمزی و بی صدا داری گریه می کنی و تا بغلت کردم صدات تازه بلند شد .
بعذ از کمی بازی و دیدن سی دی حسنی نگو بلا بگو رفتیم تو ماشین نشستی و مشغول بازی شدی و خاله هستی هم مشغول کوتاه کردن موهات شد تا اینکه کله ات را تو بازی زدی به فرمون و گریه......
بعد رفتیم گوشه آرایشگاه که ٢تا سبد اسباب بازی (البته از نوع اوراقیش) بود و تو مشغول بازی شدی و خاله هم کوتاه میکرد و حالا این وسط تو هم هی توپ را می انداختی و به هستی می گفتی برو بیار...................
بعر رفتی سراغ لگو ها و طبقه ها و در انتها هم بغل من تا بلاخره کار تمام شد.
بعد رفتیم آتلیه نیلچی ( با بابا) که کلی شرمنده مان کردی از بس ساکت بودی و هر چی می گفتیم گوش میکردی ..................هههههههههه..................البته از نوع برعکسش
پنجشنبه و جمعه هم خبر خاصی نبود ما خانه بودیم هیچ جا نرفتیم و آجرهای دیوار را شمردیم ههههههه