روزانه ها
عسلم
چهارشنبه نیمه شب بیدار شدی و گریه می کردی نه شیر می خوردی و نه می خوابیدی و از من می خواستی(با اشاره) که بریم بیرون..... ناچار بغلت کردم آنقدر تو خانه قدم زدم که خوابیدی. از صبح پنجشنبه هم کسل بودی آبریزش بینی داشتی.
پنجشنبه عصر بابا زنگید به خاله مهین( مامان زن عمو مونا و خاله بابا) که عصری یه سر بریم خانه شان که برای شام ازمون دعوت کردند آخه خاله محمد پسر دایی حسین و مینا زنش را که تیر ماه رفتیم عروسیشون پاگشا کرده بود.
ساعت ٨ بود که رفتیم ................ امان از شما بچه ها................. تازه فهمیدم با اینکه به نظرم خیلی شیطونی ولی در مقابل بقیه بچه ها مظلومی!!!!!!!!!!!
با اینکه مهرگان فقط ٤ ماه و یک روز از تو بزرگتر ولی هم از تو شیطون تر بود و هم زورش به تو می رسید. در اولین برخورد در مقابل حال و احوال مادر بزرگ و پدربزرگ هاش با تو هلت داد و بعد هم که رفیق شد مدام لپت را محکم می کشید و گوگولی می گفت( لپت قرمز شد)
ماشالله خوب حرف می زد: سلام-مهین-عمه-عمو-آقا امید-زن عمو-مهرنوش-مینا-دایی-زندایی-بده-بیا-خوبی و..............خیلی از کلمات دیگه را واضح بیان می کرد واین برای یه بچه ١٨ ماهه خیلی خوبه.
همش هم چشمش دنبال شیشه تو بود که من توش برات فرینی رقیق ریخته بودم. آخه مهرگان شیشه نمی خوره برای همین مدام دنبالش بود و منم چون از نظر بهداشتی درست نبود نمی شد بهش بدم. حتی یه بار مجبور شدم شیشه را به زور ازش بگیرم و بعد خیلی مظلوم آمده بود جلوم دست به سینه نشسته بود که شیشه را بهش بدم.
کلی آنجا با مهرگان قر دادید و رقصیدید و اصلا نمی نشستید و مجلس گرم کن خوبی بودید.
وقتی تو خوابیدی آمده بود و بالشت را از زیر سرت می کشید که این بالشت مال مامان مهین چرا گذاشته زیر سرش و چادر خاله مهین هم که من روت انداخته بودم را هم می خواست برداره.............................عالم بچگیه دیگه!!!!!!!!!!!!! این کارهام جزو شیرینی هاشه
شب که آمدیم خانه کمی بازی کردی ١ خوابیدی ٢ با گریه بیدار شدی و مثل شب قبل شیر نمی خوردی با این تفاوت که این بار وقتی هم خوابیدی تا گذاشتمت زمین بیدار شدی و گریه........ روی پایم هم نمی خوابیدی و فقط بغل.................ساعت سه ونیم بغلت کردم رفتیم پایین ولی دلم نیامد مامانی اینها را بیدار کنم و برگشتیم بالا؛ ساعت ٤:٣٠ صدای عطسه بابایی از پایین آمد و فهمیدم بیداره ولی بازم صبر کردم ولی دیگه ساعت ٥:٣٠ حتی موقع راه رفتن تو خانه هم چشمهام از زور خواب رو هم می افتاد و برای همین رفتیم پایین. تو خودت را لوس کرده بودی براشون بیا ببین..............
می خواستم پایین بخوابم ولی به اصرار مامانی آمدم بالا ولی مگه خوابم می برد تا ٧ که به زور خوابیدم ١٠ هم بیدار شدم.
خدارا شکر حالت با شربت سرما خوردگی که بهت می دادیم خوب شد. جمعه این هفته هم تو خانه ماندیم و یواش یواش هم که هوا سرد میشه کلا نمیشه رفت بیرون و خیال بابات راحت میشه چون منم دیگه غر نمی زنم.
خدارا شکر امروز هم دیگه ظاهرا خوب خوب بودی.از دیروز هر وقت بهت می گم محمد مانی مهرگان چی کار می کرد ادای رقصیدنش را در میاری و به سبک اون باسنت را تکان میدی..................وروجک