محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

روزانه ها

1391/8/27 13:14
نویسنده : ماماني
542 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم

دستام بالاست به نشانه تسلیم؛قول میدم پست بعدی فقط عکس باشه

سه شنبه شب خاله اقدس ( خاله مادر بزرگت و مادر بزرگ زن عمو مونا ) مرحوم شد. چهار شنبه صبح ما رفتیم منزل خاله برای تشیع جنازه. تو بیرون پیش بابا عباس و بابا و عمو موندی و من و مامانی که همراهمون آمده بود رفتیم داخل. جنازه خاله روی تخت بود................ حسابی آب شده بود.................. فقط استخوان و پوست................... خدارحمتش کنه .................. فکر کنم تقریبا نود ساله بود و این دو سال آخر بعد از فوت پسر کوچکش حسابی از پا افتاده بود. (بگذریم)

ما بهشت زهرا نرفتیم و برگشتیم خانه ولی بابا و بابا عباس رفتند.

عصری به مامان آذرت زنگ زدم و بهش تسلیت گفتم که گفت فردا فرداش پنجشنبه ٢٠ مهر میاد تهران و من ازش خواستم بیایند منزل ما.

پنج شنبه صبح رفتم دنبال کارهای فارغ تحصیلیم از دانشگاه که یک سال پشت گوش انداختم و بعد از کلی الافی بهم گفتن برو اول مدرک کاردانی را بیار ...................... من سرخوش را بگو که هنوز کارهای فارغ التحصیلی از کاردانی ام را انجام ندادم  هههههههههههه

غروب بابا عباس و بعد عمه آتنا آمدند و مامان آذر هم رفته بود خانه خاله اقدس مرحوم و ساعت ٩:٣٠ آمد.

جمعه عصر رفتیم ختم کهشما ما را از خجالت همه در آوردی و حسابی گریه کردی(البته خدایش مسجد گرم بود)نه بغل خاله و مامانی ساکت شدی و نه من) آمدیم بیرون ولی همچنان گریه هات ادامه داشت. تو را به مامانی و خاله سپردم که بیارنت خانه و خودم منتظر عمه و مامان آذر شدم که بیایند بیرون و بعد با آنها آمدم خانه ولی تو نبودی و از قرار معلوم بابات را دیده بودی و رفته بودی بغلش و آنها هم رفته بودند خانه خاله اقدس و آنجا منتظر ما بودند که با تماس من برگشتند که شما خواب بودی.

ساعت ٧ عمو آمد دنبالمون و رفتیم تالار( بازم من ضایع شدم.................. علاوه بر رسیدگی به موهام  که مرتب باشند یه کت و شلوار که مال قبل از بارداریم بود پوشیده بودم که جای نفس کشیدن برام نگذاشته بود ........................ بعد فکرش را بکن ......................... مراسم مختلت بود مثل چهلم بابای زن عمومنیرم). راستی محمد مهدی نوه مینو و عشقم گل پسرم بعد از توهم آمده بود.

شما بیشتر مدت مراسم را پیش بابایی و بابا و بابا عباس بودی و البته بیشتر بغل بابایی . شب هم چون بابایی و مامانی زودتر برمی گشتند گفتم تو را با خودشان برگردانند.

شنبه صبح من و بابا رفتیم دنبال کارهای کاردانی من و عمه رفت کرج که کلاس داشت و مامانی هم رفت خانه خاله مهین تا با هم بروند خاله خاله شهین خواهرشان که کسالت داشت.

فکرش را بکن حراست دانشگاهمان آقای کفایتی که حالا برای خودش رییس امور اجرایی و حراست شده بود هنوز مرا به اسم میشناخت و کللللللللللللللللللللللللللی تحویلم گرفت.

بلاخره مدرک موقت کاردانی را گرفتم و اصلش هم حاضره و باید برماز خود دانشگاه زیر پل کالج بگیرم.

غروب بابا عباس آمد و به مامان آذر که هنوز نیامده بود زنگید و قرار شد بریم خانه خاله اقدس و رفتیم. مهرگان هم آنجا بود و اولش آمد بغلت کرد و بوسیدت جلوت نشست و سلام کرد وبعد لیهات را محکم کشید و تو از درد زدی زیر گریه و اونم که از واکنشت تعجب کرده بود دوباره کشید و تا من و نوشین به خودمون بجنبیم بازم تکرار شد. یک بار هم باز آمد بوست کنه که افتاد رو تو و بازم تو گرییییییییییییییییه ..............

 خلاصه دیگه کار به جایی کشید که تا بهت نزدیک میشد در میرفتی و.....................

البته یک بار هم با جفت دستات زدی تو صورتش ولی اون خانم بود و گریه نکرد. خلاصه ما با شما دو تا برنامه داشتیم....................

امروز عصر هم مامانی اینها رفتند خانه عمه فاطمه عمه بابا.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نسیم-مامان آرتین
24 مهر 91 8:36
وای چه هفته شلوغی رو پشت سر گذاشتی مریم راستشو بگو فکر کنم توهم مثل من تو دانشگاه شیطون بودی وهمه میشناسنمون یه بار یه آقایی با من گرم سلام واحوالپرسی کرد منم نشناختم وبابا رضا میگفت این کیه که تورو اینجور خوب میشناسه اما من یادم نیومد بعد از چند روز یادم اومد اون آبدارچیه دانشگاه بود بابا رضا رو نمیگی تا چند روز بهم میخندید میگفت دوست های مردم دکتر مهندسن دوست این خانم راستی مواظب این مهرگان باش فکر کنم برای این پسری نقشه ها داره از ما گفتن