این روزها

سلام عسلم

از پنجشنبه بگم که بابا یه کاری براش پیش آمد و رفت کرج و بعد هم رفته بود خانه مامانی آذر و شب هم نیامد و ما هم خانه مامانی (طبقه پایین) ماندیم. به بابا گفتم که خوب می آمدی .دنبالمون!!!!!! که گفت نمی دانستم برنمیگردم و درضمن جمعه صبح می خواستم برگردم. ما هم پنجشنبه عصر شما انقدر بی تابی کردی که مامانی که با مامانی راهی خانه خاله شدیم( آخه بخاطر آلودگی هوا چند روز بود بیرون نرفته بودیم).

جمعه نزدیکای ظهر هم بابا آمد و با هم خانه مامانی بودیم تا آخر شب.

شنبه رفتیم حسن آباد برای سرهمیت که کاموا کم آورده بود که وای که چقدر شلوغ بود. با هر زحمتی بود پیداش کردیم. عصر هم که من کلاس داشتم.

یکشنبه هم نشستم و اون یه آستینی که از سرهمیت مانده بود بافتم و مامانی هم یقه اش را تمام کرد و با بدبختی تنت کردیم...............آخه از سر همی خوشت نمیاد. یه تلفن مهم هم بهم شد!!!!!!!!!!!!!!!!!

دوشنبه صبح گذاشتمت پیش مامانی و جهت پیگیری آن تلفن رفتم ............. خیلی برام دعا کن................انشالله که خیره. ساعت ١٢ آمدم و ٣:٣٠ رفتم کلاس و خلاصه امروز کلی تنهات گذاشتم.

میدونی عکس العملت بعد از اینکه منو میبینی چیه؟

یه نگاه بهم میندازی و میری پی کارت و بعد از چند دقیقه میایی و یه جایی را برای نشستن من پیدا میکنی و بهم اشاره می کنی که بشینم و تا نشستم می خوابی تو بغلم که شیر بخوری....................... قربون پسر جیگرو شکموم بشم من.

راستی دیروز خاله آمده بود و برات یه سویی شرت خوشگل خریده. دستش درد نکنه.

منم امروز از نی نی لازم کلی لباس سفارش دادم تا برات بیارن. قابل شما را نداره گلم( البته با کارت بانک خاله.................. آخه من رمز اینترنتی نداشتم................ از همینجا به خاله میگم طلبت رو یخ بنویس ههههههههههههه)