گاهی اتفاقات بد رخ میدهد
عزیزم
چند روزی ایه که وبلاکت را آپ نکردم؛ آخه:
یه دو روزی اینترنتمان قطع بود چراش را نمی دانم . بابا زنگید به ایرانسل و درست شد.
شنبه بعد از ظهر یه خانم خیلی مهربان که من از 4 سالگی می شناختمش و خیلی دوستش داشتم فوت کرد.
مریم زعفرانی بهروزی سالها رییس بابایی و 7 سال هم رییس خاله بود.
تو آن سالهایی که بابایی(بابای من) براش کار می کرد حداقل هفته ایی یکبار میدیدمش و تو آن سالهایی هم که خاله چه تو بنیاد جانبازان و چه جامعه زینب کار می کرد من هفته ایی یا حداقل ماهی یکبار یه سری آنجا می زدم و میدیدمش.
خدا رحمتش کنه.
دوشنبه صبح هم با من و تو و خاله و مامانی رفتیم تشیع جنازه اش و تا نزدیکهای ظهر طول کشید البته من و تو بهشت زهرا نرفتیم و فقط مامانی رفت و خاله هم رفت سر کارش. منم تاکسی گرفتم آمدیم خانه و این عکس را هم بعد از برگشت ازت گرفتم.
یکشنبه صبح هم متاسفانه خبر فوت یکی از اقوام را دادند.
محمد پسر یکی از اقوام دور مان بود ولی خیلی پسر خوبی بود که در اثر حادثه رانندگی فوت کرد . چون دیر فهمیدیم تشیع جنازه نرفتیم و ختم هم چون من وقت دکتر داشتم ونشد.
دیروز عصر با بابا رفتیم دکتر غدد من. خانم دکتر با کنترل تیروئید من کمک کرد تا خدایی نکرده شما با بهره هوشی پایین دنیا نیایی.
کلی موقع رفتن تو حکیم ترافیک بود ولی خوشبختانه اصلا تو مطب معطل نشدیم و سریع رفتیم داخل . خانم دکتر با دیدن تو خیلی خوشحال شد و کمی باهات صحبت کرد ولی تو یه کو چولو لبخند زدی و بعد خیلی جدی دکتر را نگاه کردی.
موقع برگشت بابا جایی کار داشت و مثل موقع رفت باز هم تو حکیم ترافیک بود در نهایت این شد که ساعت 10 رسیدیم خانه.
این دو تا عکس را تو مطب و توی ماشین ازت انداختم.