خیلی دوستت دارم
جیگر طلا
پنج شنبه ای رفتیم مراسم یادبود حاج خانم که در اداره بابایی برگزار شدو متاسفانه شما مدام نق می زدی و داشتی مراسم را به هم میزدی و منم مجبور شدم بیارمت بیرون و با هم رفتیم دفتر بابایی و آنجا نشستیم ولی آرام نشدی و بابایی مجبور شد شما را بغل کند و راه برود تا بلاخره خسته شدی و خوابیدی .قرار بود شب هم برویم برای مراسم محمد خدا بیامرز که آنقدر این مراسم طولانی شد که پشیمان شدیم.
جمعه صبح هم بابات رفت پشت بام و مشغول شستن موکت ها شد و منم بعد از تهیه ناهار شما را بردم پایین پیش مامانی اینها که بروم کمک بابا ، تو که دوزاریت افتاده بود می خوام جیم بزنم چشم ازم بر نمی داشتی و تا بابایی حواست را پرت می کرد چند ثانیه نمی کشید که دوباره دنبالم می گشتی ولی بلاخره تو یک فرصت جیم شدم.
الهی الهی . قربونت برم برعکس همیشه که تا نیم ساعت مرا نمی دیدی شیون راه می انداختی دیروز ساکت بودی و من و بابا حسابی آشپزخانه را زیر و رو کردیم. البته بین کار دو سه باری بهت سر زدم تا ببینم چه کار می کنی.
چون دیروز خیلی خیلی خیلی پسر خوبی بودی باید ازت تشکر کنم.بابا هم قول داده اگه امروز فرصت کرد و هوا هم خوب بود بریم خرید.هورررررررررررررررررررررررررررررررررررررا
بازم ممنون قند عسلم.