محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

اولين باري كه پسرم رفت مهموني

30 مرداد خاله محمد ماني بعد از چند روز كه از سفر مشهد برگشت با عجله امد تا پسر قشنگم رو ببينه . چون خيلي دلش براي محمد ماني تنگ شده بود  . عصر پسر عزيزم براي اولين بار به ديدن پدربزرگ (پدري)  رفت. ...
2 شهريور 1390

شش روزگی پسرم

  در ششمین روز  تولد پسرم مامان بزرگش  رفته بود و یک کیک بامزه برای پسرم گرفته بود تا شش روزگیش رو جشن بگیریم. البته یک جشن خودمون بود و فقط مامان و بابا ، مادر بزرگ و پدربزرگ و خاله و شوهر خاله توش حضور داشتند. بعدشم با نی نی عکس گرفتیم و کیک خوردیم. البته ما دوست داشتیم که تعداد بیشتری توی مهمونی باشن ولی چون ماه رمضان بود مزاحم فامیل نشدیم ...
24 مرداد 1390

اولین حموم

  محمد مانی سه روز بعد از این که پا به این دنیا گذاشت برای اولین باری حمام رفتن رو تجربه کرد . خاله جونشم گیر داد که عکس بندازه این هم یکی از همان عکسهای خوشگل پسرمه پسرم توی حمام خیلی آروم بود و از این که می شستیمش لذت بود . تمام مدت بدون صدا توی وان نشسته یود . بعد از اینکه از حمام امده بود سریع به خواب رفت . این عکس یک ساعت بعد از اینکه پسرگلم از حمام امده بود بیرون و خوابیده بود.     ...
20 مرداد 1390

آمدن به خونه

صبح وقتی دکتر امدن و از سلامت ما مطمئن شد ، ما رو از بیمارستان مرخص کرد . ما هم به کمک مادرم که شب رو پیش ما مونده بود حاضرشدیم و منتظر شدیم تا بابای پسرم بیاد و ما رو به خونه ببره . خانم عکاس هم امد از من و پسرم یک چند تا عکس و یک مقداری هم فیلم گرفت . اینم یکی از عکسهایی که خانم عکاس وقتی پسرم حاضر شده بود از پسرم انداخت . اين عكس را زمان ترخيص از بيمارستان خانم عكاس از من و پسر گلم انداخته اين عكس رو هم خانم عكاس ازما گرفت اين عكس زماني كه از بيمارستان امده بوديم خونه(البته اينجا خونه مادر بزرگشه) از پسرم گرفتيم ...
18 مرداد 1390

عزیزم خوش امدی

  این پسر قشنگی که می بینید محمد مانی مظفری که روز ١٥ مرداد ١٣٩٠ ساعت ٩:١٥ صبح به دنیا امد. ما خیلی منتظر پسرقشنگمون بودیم و از خدا ممنونیم که این قند عسل رو بهمون داد. این عکس اولین عکسی که حدوداً یک ساعت بعد از تولدش ازش گرفتیم . وقتی محمد مانی به دنیا امده همه از تولدش خوشحال بودیم . تقریبا همه برای تبریک و دیدنش به بیمارستان امده بودند و دسته گلهای قشنگی با خودشون اورده بودند . شادی رو می شد توی صورت همه ملاقات کننده ها دید مخصوصا پدر بزرگ و مادر بزرگ های پسرم . محمدمانی برای همه خانواده عزیزه چون پسرم از طرف خانواده مادر و پدری خودش نوه اوله برای همین همه ذوق و شوق خاصی برای امدنش داشتند البته این ذوق و شوق در مقاب...
17 مرداد 1390