محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

مهموني خونه خاله

خاله محمد ماني تازه خونه خريده بخاطر همين چون مدتي بود كه در حال اثاث كشي بودن ، محمد ماني تاحالا خونشون نرفته بود . بخاطر همين اولين بار بود كه پسرم رفت خونه خاله اش . البته امشب هوا سرد بود ولی ما با مادر بزرگ و پدر بزرگ رفتیم خونه خاله . خاله خيلي از ديدن پسر خوشحال شد . ...
20 مهر 1390

رفتن به عروسي

اولين عروسي كه پسرم شركت كرد 12/07/1390 بود. از صبح خيلي كار داشتم ولي پسر قند عسلم خيلي پسرخوبي بود و اصلا مامانش رو اذيت نكرد. البته مامانمم خيلي توي نگه داريش كمكم مي كنه بعد از اين كه حاضر شديم من و محمد مانی با عموش رفتيم عروسي چون بابای پسرم کارداشت قرار شد بعدا خودش بیاد ، در تمام مدت مراسم محمد ماني پسرخوبي بود . عروسي بهمون خوش گذشت مادر بزرگ و عمه شم توي عروسي همراه ما بودند كه باعث شد من در نگهداري اون توي عروسي مشكلي نداشته باشم .     ...
14 مهر 1390

وقتي مي خواستيم بريم خريد

يه روز عصر ما مي خواستيم بريم خريد ، داشتيم آماده مي شديم كه پدر بزرگش از فرصت استفاده كرد و با هم عكس انداختند ( خاله هم كه هميشه آماده عكاسي هست )   ...
5 مهر 1390

حموم كردن پسرم

اين هم يك روز صبح كه پسرم رو برده بوديم حموم ، طبق معمول خاله اش اونجا بود و دنبال ما راه افتاد امد توي حموم و كلي عكس انداخت ولي از اونجايي كه پسر قشنگم حموم رو خيلي دوست داره و اصلا توي حموم گريه نمي كنه  با حوصله تمام براي خاله اش ژست گرفت و گذاشت ازش چند تا عكس بندازي ولي راستي كه خاله گاهي اوقات خيلي بچه ام رو خسته مي كنه . اينم يكي از همون عكساهاس ...
27 شهريور 1390

عزيزم دوستت دارم

خاله محمد ماني عاشق عكس انداختنه ، بيشتر عكسهاي محمد ماني را خاله اش ازش مي گيره . از وقتي محمد ماني به دنيا امده زياد به ما سر ميزنه مخصوصا 5شنبه ها كه بيكاره ، اتفاقا 5شنبه همون هفته كه عكسارو از پسرم گرفت خونه ما بود و من بهش اعتراض كردم كه توي عكسهاي قبلي لباس پسرم خوب نيست ،خاله هم وقتي پسرم از حموم امد بيرون ازش يك سر عكس جديد گرفت . آخرش هم انقدر از اين گل پسرم عكس گرفت كه بچه ام خسته شد و خوابش برد .   ...
20 شهريور 1390

اولین باری که رفتیم دکتر

يه روز اين آقا پسرما از صبح هرچي مي خورد بالا مي آورد و من نگران با مادربزرگش برديمش دكتر، از آنجايي كه مطب دكتر نزديك محل كار پدربزرگش بود و ماهم زود رسيديم رفتيم پيش بابايي كه همانجا ديگه حالش خوب شد (البته دكتر هم رفتيم و دكتر هم گفت مسئله مهمي نيست ) اين عكس را هم همان موقع گرفتيم. ...
4 شهريور 1390

اولين روزي كه من و پسرم تنها بوديم

اولين باري كه من با پسرم تو خونه تنها بوديم مامان بزرگ از صبح خونه نبود و ما تمام روز رو با هم ديگه بوديم البته يكمي برام سخت بود ولي خيلي بهمون خوش گذشت تا خاله از سركار آمد خونه ما و منم اونوقع محمدماني رو گذاشتم پيش خاله اش و رفتم به كاراي خونه برسم . در همين زمان كه من مشغول كار بودم ، خاله از فرصت استفاده كرد و كلي عكس در مدلهاي مختلف از پسرم گرفت فقط حيف كه لباسهاي خوشگل تن پسرم نكرده بود . اون رو پسر قند عسلم از صبح كه بيداشده بود اصلاً نخوابيد . و اين اولين تجربه من براي تنها بچه داري كردن بود. ...
4 شهريور 1390