محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

وقتي ماماني رفته دانشگاه

 اين پسر عسل من 5 شنبه ها از صبح تا عصر را منزل مادر بزرگ به سر مي برد چون مامان بايد بره دانشگاه . روزاي اول خيلي برام سخت بود كه مجبور بودم پسرم رو بذارم توي خونه و برم دانشگاه ، هرچند كه مطمئنم ازش خوب مراقبت ميشه ولي بازم هميشه از اينكه مجبورم تنهاش بذارم ناراحتم . البته خدا رو شكر ترم آخره و فقط 2ماه از درس مامانش مانده كه آن هم به زودي تمام ميشه. محمد ماني خيلي به مامانم عادت كرده براي همين پيش مادر بزرگش مي مونه ولي مامانم ميگه اكثراً از ظهر كه ميگذره بي تابي مي كنه و نگهداريش براي مامانم اينا سخت مي شه . اين هفته كه من دانشگاه بودم  ظهر باباش زود آمده بود خونه ، مامانم مي گفت بي تابي نكرده و سرگرم بوده تا...
16 آبان 1390

پسر بانمك من

ديروز مي خواستيم ببريمت حموم كه مثل بيشتر روزاي فرد خاله آمد خونه مامان بزرگ ، بيشتر اوقات سعي مي كنم وقتي ببرمت حموم كه يك نفر خونه باشه كه سريع تو رو از حمام بياريم بيرون و لباس تنت كنيم كه سرما نخوري ، چون هوا يكمي سرده ، براي همين وقي خاله امد من رفتم خونه خودمون و به مامان بزرگ گفتم كه 20 دقيقه ديگه پسرم رو بياريد بالا تا من يكمي بخاري رو زياد كنم كه خونه گرم بشه بعد محمد ماني رو ببرم حمام. 20 دقيقه بعد وقتي مامان بزرگ پسر قشنگم رو آورد بالا ، خاله هم همراهش آمده بود ، منم لباساي پسرم رو حاضركرده بودم تا وقتي از حموم امد بيرون بپوشه بعد هم رفتم وان رو پركردم تا حمام گرم بشه . خاله هم لباساي محمد ماني رو در آورده بود تا وقتي ...
15 آبان 1390

مهموني تولد محمد ماني

جمعه این هفته مامانم برای تولد پسر قشنگم  فامیلهامون رو مهمون کن یا به اصطلاح سور داد آخه تا حالا فرصت نشده بود كه براي تولد پسرم مهموني بديم . مادر بزرگم و عمو و دایی رو دعوت کرده بودیم که البته چند تایی شون نتونستند بیان . ولی بلاخره خونه کمی شلوغ بود ومن نگران بودم که با وجود محمد مانی نتونم کمک مادرم بکنم ولی خدا را شكر پسر قند عسلم بیشتر روز رو خواب بود انگار مي دانست مامان خيلي كار داره و چند تا نی نی هم آنجا هست .  البته وقتي پسرم بيدار شد كم مانده بود سركريرش بين 2تا ني ني گيس و گيس كشي راه بيفته ، آخه می دونید نی نی ها همه کنجکاون و حتی چیزایی رو که دوست ندارن وقتی دست یکی دیگه می بینند دوست دارن...
10 آبان 1390

وقتي بابابزرگ رفت خونه خاله كمك كنه

بابام خیلی دوست دارم محمد مانی رو بغل کنه و با خودش ببره بیرون ، هر دفعه که می خوان برن خونه خاله پسرم ، من و محمد مانی رو هم اگر بشه با خودشون می برن ، آخه پسرم توی خونه حوصله اش سر میره و گاهي دوست داره از خونه بره بيرون . خاله هم که از دیدن پسرم خوشحال میشه ، یک روز که بابا بزرگ داشت می رفت خونه خاله  تا کمک کنه کارای باقی مونده خونه رو انجام بدهند (آخه خونشون یک مقداری كار داشت ، مثل طبقه زدن توی کمد دیواری) من و محمد مانی هم با هاشون رفتیم . البته خاله که وقتی محمد مانی رو می بینه یادش میره مهمون داره و تمام مدت می شینه با نی نی بازی می کنه . ما كه به اين وضع عادت كرديم . ني ني هم از اينكه يكي باهاش بازي كنه خوشش مياد . در ه...
8 آبان 1390

خريد از خيابان بهار

چند وقت پيش مادر بزرگ گير داد كه بريم بهار و براي ني ني كاپشن و شلوار بخريم كه با خاله و ماماني رفتيم ، كلي لباسهاي خوشگل ديديم  كه مي خواستيم براي ني ني بخريم ولي چون جيگر مامان خيلي زود بزرگ ميشه نمي شد همه اونا رو براش بخريم چون خيلي زود كوچيك مي شد و ني ني فرصت نمي كرد بپوشتشون ، واقعاً از خريد لذت برديم اينم عكس چندتا خريدهايمان است . اين گل پسرما مثل بقيه بچه ها عاشق لباس نو البته زمان خريد اغلب خواب بود ...
7 آبان 1390

مهموني خونه مامان بزرگ و عموي مامان

يك مدتي بود كه مي خواستيم به خونه مادر بزرگ و عموي من سر بزنيم ولي فرصت مناسبي پيدا نميشد بالاخره بور 22 مهر (روز تولد خودم) فرصت شد تا يه سري بريم خونه مادربزرگم ، البته باباي من و باباي پسرم هر دو از صبح رفته بودند دنبال كاراي ماشين و يكمي دير برگشتند ولي از اونجايي كه به ما قول داده بودند حتما بريم وقتي آمدند سريع ناهارشون رو خوردند و نمازشان رو خواندند و حاضر شدند تا به مهموني بريم . البته از اونجايي كه خاله و شوهرش هم قرار بود با ما بيايند ، خاله اونجا بود و دوباره عكاسيش گل كرد و طبق معمول عكس گرفت كه بازم بغل بابا بزرگشه ...
24 مهر 1390

هواي سرد پاييز

پاييز كم كم شروع شده و هوا سرد شده . امروز رفتم تو كمد محمد ماني تا چند تا از لباسايي كه مناسب فصله براش پيدا كنم . يك چند تايي لباس بافتني داشت كه همه به پسر قشنگ مي آمد . يكي از اونا لباسي بود كه مامان بزرگش قبل از تولدش براش بافته بود و حالا اندازه اش شده. وقتي پوشيد خيلي قشنگ شده بود . خاله اش خواست ازش عكس بياندازه ولي خيلي همكاري نمي كرد چون گرمش شده بود . ولي بالاخره يك چندتايي عكس انداختيم . اين عكس يكي از همون عكساس   ...
21 مهر 1390