محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

وقتي بابابزرگ رفت خونه خاله كمك كنه

بابام خیلی دوست دارم محمد مانی رو بغل کنه و با خودش ببره بیرون ، هر دفعه که می خوان برن خونه خاله پسرم ، من و محمد مانی رو هم اگر بشه با خودشون می برن ، آخه پسرم توی خونه حوصله اش سر میره و گاهي دوست داره از خونه بره بيرون . خاله هم که از دیدن پسرم خوشحال میشه ، یک روز که بابا بزرگ داشت می رفت خونه خاله  تا کمک کنه کارای باقی مونده خونه رو انجام بدهند (آخه خونشون یک مقداری كار داشت ، مثل طبقه زدن توی کمد دیواری) من و محمد مانی هم با هاشون رفتیم . البته خاله که وقتی محمد مانی رو می بینه یادش میره مهمون داره و تمام مدت می شینه با نی نی بازی می کنه . ما كه به اين وضع عادت كرديم . ني ني هم از اينكه يكي باهاش بازي كنه خوشش مياد . در ه...
8 آبان 1390

خريد از خيابان بهار

چند وقت پيش مادر بزرگ گير داد كه بريم بهار و براي ني ني كاپشن و شلوار بخريم كه با خاله و ماماني رفتيم ، كلي لباسهاي خوشگل ديديم  كه مي خواستيم براي ني ني بخريم ولي چون جيگر مامان خيلي زود بزرگ ميشه نمي شد همه اونا رو براش بخريم چون خيلي زود كوچيك مي شد و ني ني فرصت نمي كرد بپوشتشون ، واقعاً از خريد لذت برديم اينم عكس چندتا خريدهايمان است . اين گل پسرما مثل بقيه بچه ها عاشق لباس نو البته زمان خريد اغلب خواب بود ...
7 آبان 1390

مهموني خونه مامان بزرگ و عموي مامان

يك مدتي بود كه مي خواستيم به خونه مادر بزرگ و عموي من سر بزنيم ولي فرصت مناسبي پيدا نميشد بالاخره بور 22 مهر (روز تولد خودم) فرصت شد تا يه سري بريم خونه مادربزرگم ، البته باباي من و باباي پسرم هر دو از صبح رفته بودند دنبال كاراي ماشين و يكمي دير برگشتند ولي از اونجايي كه به ما قول داده بودند حتما بريم وقتي آمدند سريع ناهارشون رو خوردند و نمازشان رو خواندند و حاضر شدند تا به مهموني بريم . البته از اونجايي كه خاله و شوهرش هم قرار بود با ما بيايند ، خاله اونجا بود و دوباره عكاسيش گل كرد و طبق معمول عكس گرفت كه بازم بغل بابا بزرگشه ...
24 مهر 1390

هواي سرد پاييز

پاييز كم كم شروع شده و هوا سرد شده . امروز رفتم تو كمد محمد ماني تا چند تا از لباسايي كه مناسب فصله براش پيدا كنم . يك چند تايي لباس بافتني داشت كه همه به پسر قشنگ مي آمد . يكي از اونا لباسي بود كه مامان بزرگش قبل از تولدش براش بافته بود و حالا اندازه اش شده. وقتي پوشيد خيلي قشنگ شده بود . خاله اش خواست ازش عكس بياندازه ولي خيلي همكاري نمي كرد چون گرمش شده بود . ولي بالاخره يك چندتايي عكس انداختيم . اين عكس يكي از همون عكساس   ...
21 مهر 1390

مهموني خونه خاله

خاله محمد ماني تازه خونه خريده بخاطر همين چون مدتي بود كه در حال اثاث كشي بودن ، محمد ماني تاحالا خونشون نرفته بود . بخاطر همين اولين بار بود كه پسرم رفت خونه خاله اش . البته امشب هوا سرد بود ولی ما با مادر بزرگ و پدر بزرگ رفتیم خونه خاله . خاله خيلي از ديدن پسر خوشحال شد . ...
20 مهر 1390

رفتن به عروسي

اولين عروسي كه پسرم شركت كرد 12/07/1390 بود. از صبح خيلي كار داشتم ولي پسر قند عسلم خيلي پسرخوبي بود و اصلا مامانش رو اذيت نكرد. البته مامانمم خيلي توي نگه داريش كمكم مي كنه بعد از اين كه حاضر شديم من و محمد مانی با عموش رفتيم عروسي چون بابای پسرم کارداشت قرار شد بعدا خودش بیاد ، در تمام مدت مراسم محمد ماني پسرخوبي بود . عروسي بهمون خوش گذشت مادر بزرگ و عمه شم توي عروسي همراه ما بودند كه باعث شد من در نگهداري اون توي عروسي مشكلي نداشته باشم .     ...
14 مهر 1390

وقتي مي خواستيم بريم خريد

يه روز عصر ما مي خواستيم بريم خريد ، داشتيم آماده مي شديم كه پدر بزرگش از فرصت استفاده كرد و با هم عكس انداختند ( خاله هم كه هميشه آماده عكاسي هست )   ...
5 مهر 1390

حموم كردن پسرم

اين هم يك روز صبح كه پسرم رو برده بوديم حموم ، طبق معمول خاله اش اونجا بود و دنبال ما راه افتاد امد توي حموم و كلي عكس انداخت ولي از اونجايي كه پسر قشنگم حموم رو خيلي دوست داره و اصلا توي حموم گريه نمي كنه  با حوصله تمام براي خاله اش ژست گرفت و گذاشت ازش چند تا عكس بندازي ولي راستي كه خاله گاهي اوقات خيلي بچه ام رو خسته مي كنه . اينم يكي از همون عكساهاس ...
27 شهريور 1390

عزيزم دوستت دارم

خاله محمد ماني عاشق عكس انداختنه ، بيشتر عكسهاي محمد ماني را خاله اش ازش مي گيره . از وقتي محمد ماني به دنيا امده زياد به ما سر ميزنه مخصوصا 5شنبه ها كه بيكاره ، اتفاقا 5شنبه همون هفته كه عكسارو از پسرم گرفت خونه ما بود و من بهش اعتراض كردم كه توي عكسهاي قبلي لباس پسرم خوب نيست ،خاله هم وقتي پسرم از حموم امد بيرون ازش يك سر عكس جديد گرفت . آخرش هم انقدر از اين گل پسرم عكس گرفت كه بچه ام خسته شد و خوابش برد .   ...
20 شهريور 1390

اولین باری که رفتیم دکتر

يه روز اين آقا پسرما از صبح هرچي مي خورد بالا مي آورد و من نگران با مادربزرگش برديمش دكتر، از آنجايي كه مطب دكتر نزديك محل كار پدربزرگش بود و ماهم زود رسيديم رفتيم پيش بابايي كه همانجا ديگه حالش خوب شد (البته دكتر هم رفتيم و دكتر هم گفت مسئله مهمي نيست ) اين عكس را هم همان موقع گرفتيم. ...
4 شهريور 1390