محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

فعلا بای

پست شب یلدا را زودتر گذاشتم چون: چون دو روز بیشتر تا پایان اشتراک وایمکسمون نمونده و از آنجایی که ممکن فردا هم مثل دیروز اینترنت ضعیف باشه متصل نشه گفتم بگذار پست شب یلدا را رفته باشیم تو وب. از آنجایی که هنوز تصمیم نگرفتیم بازم اشتراک از ایرانسل میگیریم یا شرکت دیگه معلوم نیست که دوباره متصل بشم. فعلا مرخص میشیم تا اشتراکی دوباره خدا نگهدار و برای تو پسر عزیزم و دوستان همیشگی وبمون آرزوی یلدایی خوش و زمستانی پر برکت را خواستارم ...
27 آذر 1391

بیماری

عزیزم از سه شنبه شب یکباره تب کردی و چون دیر وقت بود  و دکتر رفته بود نبردمت دکتر. تبت نسبتا بالا بود و نمی خوابیدی و منم نگران ساعت 1:30 نیمه شب تو را بغل کردم و رفتیم پایین که پیش مامانی اینها باشیم. آخه بابات از صبح زود تا دیروقت سرکاره و شبها زود خوابش می بره و خوابش سنگین میشه. بنده خدا مامانی تا صبح بیدار بود.آخه شما همش می خواستی بغل مامانی باشی و تا مامانی میگذاشتت زمین بیدار میشدی.حسابی تب داشتی و تنت داغ داغ بود(البته من بهت استامینوفن داده بودم). صبح حدود 10 تبت کم شد تا عصر که می خواستم برم کلاس.انگار فهمیده بودی می خوام برم از بغلم تکون نمی خوردی ولی ناچارا باید می رفتم. لباسهات را حاضر کردم دادم مامانی تا ساعت...
27 آذر 1391

حالا نوبت مامانه

  عزیز دلم نوبتی هم که باشه انگار نوبت منه سرما بخورم؛ آخه امروز حالم خوش نیست. الحمدالله شما خیلی بهتری و فقط کمی سرفه می کنی. دیشب بابایی عباس مهمان خانه مان بود.آخه هوا سرد شده و دیروز برف می بارید و بابایی عباس هم کارش تهران و خانه کرج برای همین بابا بهش زنگیده بود که تو این هوا و ترافیک نرو و بیا خانه ما. بنده خدا تا از در آمد وایستاد و مرغ پاک کرد! ما همیشه مرغ پاک کرده می خریم ولی دیشب بابا مرغ خریده بود آن هم درسته و با پوست و داد به من و رفت دنبال بابایی عباس و منم نا وارد.............. کلی باهاش کلنجار رفتم تا پوستش را کندم و بابایی عباس که رسید لباسش را که عوض کرد آمد بهم گفت: مریم خانم کمک نمی خواهی؟ و منم از خد...
27 آذر 1391

این روزها

سلام عسلم از پنجشنبه بگم که بابا یه کاری براش پیش آمد و رفت کرج و بعد هم رفته بود خانه مامانی آذر و شب هم نیامد و ما هم خانه مامانی (طبقه پایین) ماندیم. به بابا گفتم که خوب می آمدی .دنبالمون!!!!!! که گفت نمی دانستم برنمیگردم و درضمن جمعه صبح می خواستم برگردم. ما هم پنجشنبه عصر شما انقدر بی تابی کردی که مامانی که با مامانی راهی خانه خاله شدیم( آخه بخاطر آلودگی هوا چند روز بود بیرون نرفته بودیم). جمعه نزدیکای ظهر هم بابا آمد و با هم خانه مامانی بودیم تا آخر شب. شنبه رفتیم حسن آباد برای سرهمیت که کاموا کم آورده بود که وای که چقدر شلوغ بود. با هر زحمتی بود پیداش کردیم. عصر هم که من کلاس داشتم. یکشنبه هم نشستم و اون یه ...
21 آذر 1391

پدر عزیزم

  پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند امروز ٢١ آذر تولد باباییه پدر عزیزم تولدت مبارک. انشالله تولد ١٢٠ سالگیت را با هم جشن بگیریم . یک دنیا دوستت دارم و عاشقانه می پرستمت پدر عزیزم باش وبا بودنت؛ باعث همیشه بودن من باش ای تکیه گاه محکم من، ای پدر جان ، ای ابر بارنده ی مهر و لطف و احسان ای نام زیبایت همیشه اعتبارم، خدمت به تو در همه حال، هست افتخارم . . . ...
21 آذر 1391

فرهنگ لغت محمد مانی

یه یام: سلام یا یا : یا الله ماما: مامان بابا ماماما: مامانی دو: دوغ نو: نون ما: ماست جی : جیز دا: داغ شی و مَ مَ: شیر بیا: بیا رف: رفت ممد: اسم خودت محمد با آ : بالا به به: غذا و خوراکی بَ و ماب: آب جو: جوجو تیک تاک: ساعت جییر: جیگر   جیش: جیش تا: تاپ تخ: تخت اَاَ: هر چی کثیف باشه  د د : بیرون از خانه  ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- پ.ن: اَبَضل: ابالفضل تَلُد:تولد   ...
18 آذر 1391

16 ماهه شدی

یک سال و چهار ماه  از روزی تو چراغ خانه مان را روشن کردی میگذره و به همین مناسبت بازم خاله مهربونت شرمنده مون کرد. خاله برات یه کیک گرفت و تولد ١٦ ماهگیت را جشن گرفتیم و البته که خاله برات یه بسته پازل دو تکه گلدونه هم خریده بود که شما قصد داشتی هزار تکه اش کنی   در اولین فرصت قول میدم عکسهات را بگذارم ...
17 آذر 1391

گالري عكس

این پست را خاله گذاشته............... من خودم وقتی دیدم شوکه شدم. عکسها مال شنبه است که با مامانی رفته بودی خانه خاله. ...
13 آذر 1391

یه سری عکس دیگه

اینجا استراحتگاه مهتاب 20کیلو متری قم عکس بالا اتاقی که توش خوابیده بودیم تو خانه عمواکبر که شما مدام با کرکره اش بازی میکردی عکس پایین هم حیاط خانه است خانه عمه منصور خدابیامرز موقع ناهار که شما خوابیده بودی و ماجرایی داشت هاااااااااااااااااااااااااااا........ بماند استراحتگاه مارال ستاره موقع برگشت این عکس مال عید قدیر خانه خاله است که تو موبایل بابا بود این هم فکر کنم مال 18 آبانه که رفته بودیم کرج این هم مال 18 آبانه چون خودم به سفارش عمه که گفت چه خوشگل خوابیدی ازت انداختم. اینم مال 1 ماه پیش که مامانی ابگوشت پخته بود و تو هم گوشت می کوبیدی این عکسها را هم ب...
13 آذر 1391