محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

گالری عکس

        کیک تولد 18 ماهگی گل پسرم در حال طرح ریزی نقشه برای حمله این کیکه مال منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پس ماشینشم مال منه دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و اما کیک ولنتاین و سپندارمزگان هنر دست مامان به به چه خوشمزه است یه ذره دیگه بخورم ببینم اینم بادکنک هاش که اولش آویزون بودند و نمازززززززززززززززززززززززززززززززز با چادر مامان   حاج خانمی شدمااااااااااااااااااا اینجام با مامان  و مامانی رفته بودیم پارک و مامانی کمک میکنه از تونل سرسره بیام پایین وحالا تاپ سواری این لگو ر...
4 اسفند 1391

یه جور مسابقه

از طرف دوتا از دوستهای خوبم سحر جون مامان مهراد و نسیم جون مامان آرتین به مسابقه دعوت شدم. موضوع مسابقه هم اینه که باید دلایلمون را برای ساخت وبلاگ بنویسیم و بعد سه تا از دوستهای وبلاگیمون را به این مسابقه دعوت کنیم. راستش ایده ساخت این وبلاگ با خاله بود و زحمت ساختش را هم خودش چند روز بعد از تولدت کشید و تا دی ماه هم خودش وبلاگت را آپ می کرد. البته مطالبش را از من میگرفت و عکسهاش را هم با هم انتخاب می کردیم تا دی ماه سال گذشته که بابا وایمکس گرفت و دیگه خودم این راه را ادامه دادم. قبل از تولدت و دقیقا از هفته 6 بارداریم یه دفترچه خریدم و تمام خاطرات خودم را با تو در دوران بارداری داخلش می نوشتم................. اینکه چی دوس...
4 اسفند 1391

اندر احوالات واکسن 18 ماهگی

بخاطریه کوچولو سرماخورگیت کمی شک داشتم واکسنت را بزنم که بابا گفت اگه دکتر گفته بزن پس حتما اتفاقی نمیفته ؛ و این شد که دوشنبه ١٦ بهمن راهی مرکز بهداشت جلالی شدیم. من و شما و مامانی و بابا. وارد که شدیم دیدیم نی نی هایی که سر واکسن قبلی(١سالگی) دیده بودیم هم آمدند. اول رفتیم برای قد و وزن که آنقدر جیغ و هوار کشیدی آبرومون را بردی و نگذاشتی دور سرت را هم بگیرند. حرف شب قبل دکتر تکرار شد.................... وزنش کمه ................. آخه ١٠٧٠٠ بودی. ولی قدش خوبه ................. قدت ٨٣ بود. بعد یه کتاب برا تغذیه کودک ١ تا ٢ ساله بهم دادند و یه مسواک برای شما. قطره هم می خواستند بدهند که نگرفتم ( آخه شما ترکیبی می خوری)....
21 بهمن 1391

روزنگار

  جمعه از صبح کسل بودم ( سر جریانات هفته گذشته) صبح من و بابا  یه سمت و شما و مامانی و بابایی  یه سمت دیگه راهی شدیم تا موردهایی که بهمون معرفی شده بود ببینیم که دست خالی برگشتیم. منم حسابی دمغ شده بودم. شما هم که از صبح معلوم نبود چه بلایی سر کنترل تلویزیون آورده بودی که گم شده بود.من و بابا هر سوراخی که فکرش را بکنی گشتیم از تو کمد و کشو و پشت پشتی بگیر تا زیر کابینت ولی ................  تا اینکه زیر یکی از عروسکهای ویترینت یافت شد. عصر شما خواب بودی که من و بابا تصمیم گرفتیم بریم خرید کارهایمان را کردیم و من جلوتر رفتم پایین به مامانی سپردم بیاد بالا ببرتت پایین که بابا در حالی که شما بغلش بودی آمد پایین از قر...
15 بهمن 1391

تلخ و شیرین

عزیز دلم؛ شنبه صبح بابا زحمت کشید و من و شما و مامانی را گذاشت خانه مامان رخساره (مادر بزرگ من). وقتی رسیدیم متوجه شدیم که قراره که یکی از اقوام دور که البته وقتی من و خاله بچه بودیم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم بیاد آنجا( همسر پسر عمه مامانم فاطمه خانم) انصافا بگم خوشحال نشدم . به محض رسیدن شما وارد بهار خواب شدی و مشغول بازی تا همبازیت سبا آمد........................ که لازم به ذکر که بگم اینبار خیلی دختر داییم را اذیت کردی تا می تونستی بهش زور گفتی و مالوندیش و موهای فرش را که راحت لای انگشت میاد را کشیدی و دختر دایی منم مظلوم هیچی نمی گفت. با در خواست مامانی مامان رخساره به زن دایی لعیا هم زنگید که بیاد ناها...
11 بهمن 1391

اولین بار

امروز برای اولین بار خودت تنهایی صبحانه خوردی. یه چند روزی بود که ازم می خواستی برات مثل خودمون چایی بیارم تا با نان بخوری(یعنی یه لقمه نان و بعد چایی) منم این کار را میکردم ولی تو خرابکاری میکردی........ چاییت را می ریختی .......نانها را تو چایی می ریختی و .... ولی امروز از اوش باهات شرط کردم و تو هم انصافا خیلی مرتب نشستی و لقمه لقمه نان را با چایی خوردی ................... البته انتهای چاییت که شد یکم شیطونی کردی ولی بازم قبولی بعد از صبحانه رفته بودی جلوی درب حمام می گفتی: نموم .......نموم(حموم) و منم باهات صحبت کردم که عصری با بابایی بری. ظهر که بابایی آمد تا چشمت بهش افتاد رفتی جلوی درب حمام یعنی که.....................
5 بهمن 1391