محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

آخرین روزهای سال91

1391/12/29 23:25
نویسنده : ماماني
933 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم

خدا را هزاران بار شکر برای اینکه سال ٩١ را به خوبی آغاز و انشالله در کمتر از ٢٤ ساعت دیگه به خوبی به پایان می بریم.

خدا را هزاران بار شکر که لحظات نابی را از اولین هایت را در کنار هم بودیم.

خدا را هزاران بار شکر برای آنچه به ما ارزانی داشته و هر آنچه که بنا بر مصلحت و مهربانیش از ما دریغ کرده است.

ببخش که تو این روزها که تو حسابی شیطان و بلبل زبان شدی فرصت یادداشت برداری از این خاطرات خوش و یا وبلاگ نویسی ندارم.

اما هر چی الان یادمه می نویسم و مابقی را هر زمان که به یاد آوردم در همین پست می نویسم.

١٧ اسفند صبح که بیدار شدم دیدم هوا برفی و برف میباره.وقتی هم که رسیدم دانشگاه دیدم محوطه دانشگاه سفید پوش شده. کلاسهایمان تو دانشکده شیمی و نفت برگزار میشد و حسلبی روی پله ها برف نشسته بود ، ولی با موفقیت پله ها را پشت سر گذاشتم اماااااااااااااااااااااااااا به محض اینکه وارد خود ساختمان دانشکده شدم لیز خوردم و دراز به دراز ولو شدم و بعد از اینکه مطمئن شدم زنده ام زدم زیر خنده و دوستم هم مثل من مشغول خنده شد( شانس آوردم کسی نبود)......................... ولی کاش دانشگاه دوربین مدار بسته داشت...........آخه خیلی دوست داشتم این صحنه را میدیدم.

ظهر که کلاس تمام شد برف ها آبکی شده بود و راه رفتن روش خیلی مشکل بود ولی بخیر گذشت.

حالا معنی اینکه میگن زمین نفس کشیده را می فهمم..................................... برف ها تا عصر نکشید و از گرمای زمین آب شدند.

عصر همان روز با بابا رفتیم بهار برای شما خرید کنیم که شما حسابی حالمون را گرفتی.............. آخه اصلا حاضر نبودی حتی جلوی ویترین مغازه ها بایستی و گریه میکردی. تو یه مغازه رفتیم تا کتی که من و بابا پسندیدیم تنت کنیم، جدای اینکه تو کت اصلا نمی تونستی تکون بخوری حسابی گریه کردی و ما را از خجالت صاحب مغازه در آوردی.

برات از یه دست فروش که ذرت بو میداد  پف فیل خریدم که حسابی دوست داشتی. پف فیل دست بابا بود و نگه میداشت تا شما بخوری و اگه عقب می افتاد یا جلو میرفت شما با صدای بلند می گفتی بابا ایا(بیا) و اگه تاخیر میکرد بغض می کردی.

متاسفانه نتونستیم خرید کنیم و فقط یه تی شرت بادی برات خریدیم.

جمعه بیرون نرفتیم من تا عصر دلیلش را نفهمیده بودم. استقلال بازی داشت( شما این کلمه استقلال را واضح بیان میکنی............................. قربون پسر استقلالیم برم)

شنبه تا چهارشنبه در گیر دانشگاه بودم از دوشنبه ٢١ هم درگیر انفولانزا شدم پنجشنبه ٢٤ اسفند رفتم گزینش و سوتی دادم خفن..........................نمی نویسم که اون یه ذره آبروی که دارم نره

همون پنجشنبه ٢٤ اسفند بابا می خواست ببرتت آرایشگاه ولی من که نگران بودم تو بیتابی کنی و حوصله آقای آرایشگر سر بره و با ماشین ترتیب موهات را بده کلی اخم کردم و نتیجه این شد که بابا تصمیم گرفت خودش این کار را در خانه انجام بده و به همین دلیل من و خاله که مهمانمان بود سرت را با کتاب وایت برد نقاشی ( که خاله ٢١ اسفند برات خریده بود) گرم کردیم و بابا هم کوتاه کرد و خدا را شکر موهات خوب شد.

جمعه رفتیم بازار تهران خرید که حسابی شلوغ بود، شما هم از همان جمعه صبح آبریزش داشتی برای همین مدام بغل من یا بابا و مامانی که برای یاری دادن در نگهداری شما برده بودیمش خوابیده بودی. نتیجه بازار رفتنمون فقط خریدهای خوراکی بود . من و بابا هم نتونستیم جلوی شکممون را بگیریم و تحریم را شکستیم و آجیل خریدیم.........................آخه خیلی از ایرانی های قراره بخاطر گرانی بیش از اندازه آجیل بخصوص پسته امسال آجیل را تحریم کنند.

یکشنبه ٢٧ عصر من و بابا با هم رفتیم خرید اول رفتیم پلاسکو و بابا دو تا شلوار خرید و بعد رفتیم یه پاساژه پشت پاساژی که بغل پلاسکو و بابا تو یه مغازه رفت شلوار پرو کنه که آقاهه که اسمش امین بود به زور یه پیراهن باربری و یه کمربند و کفش هم به بابا پوشوند و که الحق ست قشنگی شد و در نتیجه بابا همه اش را خرید.

بعد رفتیم بهارستان و من شلوار خریدم و آمدیم خانه. شما هم کلی از دیدن اون لباسها تن بابا ذوق کردی بخصوص از کفشهای بابا خیلی خوشت آمده بود چون تا کفش ها پای بابا بود پاهات را رو کفشش میگذاشتی و تا در میاورد پاهات را تو کفشاش میکردی.

جمعه صبح من و بابا رفتیم دنبال لباس برای شما تا بعد از به نتیجه رسیدن تو را ببریم ولییییییییییییییی وقتی ما پسندیدم کلی شلوغ شده بود و حتی اتوبوس تو خط ویژه جا برای حرکت نداشت و تو پیاده رو هم پر از دست فروش بود و به زور تو چهاراه استقلال دو تا پلیس پیدا میکردی برای همین زنگیدم به مامانی که شما را بیاره چون تو اون ترافیک نمی تونستیم برگردیم. تو فرصتی که شما برسید با بابا رفتیم باغ سپهسالار من کفش خریدم.

بعد که شما رسیدید از آنجایی که ماشین را تو بهارستان پارک کرده بودیممجبور شدیم با اتوبوس بریم ولی تو اون ترافیک اتوبوس حرکت نمی کرد و با اینکه مامانی پاهاش درد میکنه مجبور شدیم تا سفارت انگلیس پیاده بریم و اونجا سوار اتوبوسهایی شدیم که از فردوسی میامدند پایین.

به مقصد که رسیدیم دو تا پیراهن خوشگل برای شلوارهات خریدیم و بعد رفتیم برات یه کفش کالج گوچی خریدیم که مبارکت باشه.

خداوند می فرماید که به هم رحم کنید تا به شما رحم کنم ............................ ولی امان از این مردمان فرصت طلب و گران فروش که آب معدنی ٣٥٠ تومانی را در گرما و شلوغی ٥٠٠ می فروشند و جنسی که تا دو هفته پیش قیمت کرده بودم ٣٠ هزار تومان را در شب عید ٥٥ هزار تومان می فروشند بی آنکه که به  عاقبت  خویش بیاندیشند.

 

 ٢٩اسفند٩١ - سه شنبه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)